حسنای ناز ماحسنای ناز ما، تا این لحظه: 9 سال و 6 ماه سن داره
گلسا جونگلسا جون، تا این لحظه: 5 سال و 3 ماه و 6 روز سن داره

ثمره زندگي زيبايمان

آخرین روزهای پاییز 98

پاییز که میشه باغ آقاجون اینا خیلی خوشرنگ میشه و ما هم میریم و از طبیعت و آب و هوای خوب گنجنامه لذت می بریم.بعضی از وقت ها هم آقاجون چند تا درخت گردو داره و بابایی و ما هم میریم و مثلا کمک می کنیم. شما حسابی بهت خوش میگذره و حاضر نیستی برگردی خونه کاش میشد تو باغ زندگی کنیم. من که حاضرم ولی بابا میگه کی میشه هوا سرده اینجا هم بابابزرگه سد اکباتان رو برامون گرفت و همه فامیل بابایی رفتیم و یک روز و نصفی دور هم بودیم و بی نهایت بهمون و به خصوص شما خوش گذشت بیشتر وقت ها هم سه تایی میریم پارک کنار خونه خودمون تا ظهربابا بیاد دنبالمون اینجا هم اومده بودی مطب دندانپزشکی وقتی آخر شب دلت بستنی می خواد ...
2 آبان 1398

هفت ماه شدن گلسا و روزمرگی‌های شیرین حسنا

هفت ماه از اومدن فسقل دختر به خونه ما میگذره روزها به خوبی و شیرینی در حال طی شدن و حسابی منتظر هستیم تا دخترمون چهار دست و پا راه بره این روزها قبل از ظهر با حسنا جون میریم پارک حسنا خانومی با دوچرخه و شما با کالسکه، گلسا خانم معمولا می خوابه ولی حسنا جون حسابی بهش خوش میگذره بعدش هم میاد خونه و حسابی ناهار میخوره هفته ای دو بار میریم کتابخونه و شما کلی کتاب امانت می گیری و میای می خونی. بعد از کلاس نقاشی هم با بچه‌ها اونجا کاردستی درست می کنی و حسابی بهت خوش میگذره و همش میگی:‌مامان میشه ی کم دیگه هم بمونیم،‌بگو بابا دیر بیاد منم میگم باشه و شما کلی خوشحال میشی اینجا رفته بودیم تا ش...
30 مهر 1398

مراسم سه ساله دشت کربلا

سلام دختر نازنینم. گل قشنگم،‌حسنای خوبم قربون چشمای قشنگت بشم من گلسا خانم قشنگم خواهر جونیا، آخه من فدای کدومتون بشم خدایا،‌ الهی مامان شدن شما دو تا رو ببینم. ان‌شاءالله سایه باباجون بالا سرمون باشه همیشه و سلامت در کنارمون باشه، بس که بابای مهربون و خوبی دارید و برای ما کلی زحمت میکشه، لباش همیشه خندونه الهی که همه خونه ها پر باشه از خوشی و سلامتی. خدایا شکرت الحمدالله، مشکلات هست اما باید قوی باشیم از طرف جامع القرآن شما رو دعوت کردن به مراسم سه ساله دشت کربلا و شما هم با دوستت فاطمه کریمی رفتی، از در که وارد شدی بهتون مقنعه و پیشانی بند دادند و شما گل دختر مامان کلللللللی بهت مزه داد آخر مراسم هم...
18 مهر 1398

صبحانه در ارتفاعات گنجنامه

چند روز پیش بابا به مامان و باباش گفت بریم صبحانه بیرون بخوریم اونا هم اول گفتند آخه شما مشکل ندارید، ما هم گفتیم نه،‌قرار شد با تله کابین بریم میدان میشاء خلاصه اینکه آماده شدیم و رفتیم اما هر چقدر منتظر شدیم مجموعه تله کابین باز بشه نشد که نشد. گویا غیر از جمعه ها دیرتر باز میشه این شد که صبحانه رو تو گنجنامه نوش جان کردیم و برگشتیم در عوض در خلوتی محوطه تله کابین کلی عکس خوشگل گرفتیم.   ...
13 مهر 1398

آخرین روزهای تابستان

آخرین روزهای تابستان هم در حال سپری شدن شکر خدا که همه چی خوب و خوش، تو همه زندگی‌ها سختی و مشکلات هست ولی وقتی از اون گذر میکنه فقط خاطرات و لحظات شاد که آدم یادش می‌مونه. غصه‌ها به مرور زمان کوچیک میشن اما ممکنه هیچ وقت از ذهن پاک نشن حتی اگر اندازه ی نقطه بشن هستند اما بی اهمیت میشن. امسال بیشتر روزها باغ عزیز و آقاجون بودیم و شما هم مثل همه بچه‌ها عاشق طبیعت هستی این هم چند تا عکس از آخرین روزهای گرم تابستان یک روز هم خاله های بابایی اومدن باغ و حسابی حسابی آب بازی کردید اینجا هم بابایی می خواد روی بالکن ی باغچه نقلی درست کنه و شما هم از موقعیت استفاده کردی و رفتی خاک بازی....
31 شهريور 1398

محرم 98

هر سال محرم که میشد مادربزرگ بابایی که شما بهشون می گی خامجی دوازده روز اول ماه محرم رو روضه داشتند. ما هم هر سال شرکت می کردیم این اواخر که شما بزرگتر شده بودی میرفتی و خدمت می کردی. امسال بیشتر از همه سال ها ذوق و شوق داشتی برای شرکت در مراسم روضه خونه خامجی ولی متأسفانه خامجی دیگه توان برگزاری رو نداره و بچه‌هاش گفتن که دیگه نگیره خودش هم کلی گریه کرده که دیگه در توان جسمی ام نیست که بتونم هی برم طبقه بالا و بیام پایین به قول مامان بزرگه هم، خامجی خیلی خیلی حساسه و دوست داره مراسم به بهترین شکل انجام بشه و خودش هم همه کارها رو انجام بده و به کسی زحمت نده به همین خاطر همه هزینه‌هایی که برای چند روز مراسمش رو داشت با ن...
20 شهريور 1398

پیاده روی روز خبرنگار 98

امسال روز خبرنگار برنامه‌های مختلفی اجرا شد اما من به خاطر حضور گلسا نتونستم بیشترش رو برم،‌پارسال با حسنا خانم رفتیم مسابقات ورزشی رو شرکت کردیم. اما امسال با وجود گلسا جونی فقط تونستیم پیاده روی خانوادگی رو بریم. از ابتدای مسیر رو هم یکی از همکارای مامان که تازگی عقد کردن گلسا رو گرفت و تا آخر مسیر ما گلسا رو ندیدیم، شما هم نگران بودی که خواهر جون کجاست، گم نشه. که منم بدو بدو رفتم و خواهر رو از آقای کتابی پس گرفتم. بنا به رسم هر سال آخر مراسم از طرف ادارات مختلف به قید قرعه جوایزی داده میشه و شما هم کارت هدیه از طرف شورای شهر برنده شدی خوشگلم پارسال گلسا خانوم تو دل مامان جونش بود، رفته بود پیاده رو...
11 مرداد 1398

کلاس نقاشی حسنا جونی

به نام خدا خوشگل دختر مامان سلام، شما از آذر ماه سال 97 عضو فعال کتابخانه مرکزی همدان هستی و هر ماه عکست رو به عنوان کتابخوان برتر روی تابلو میزنن. الهی که همیشه موفق باشی. کتابخانه مرکزی تو تابستان برنامه ها و کلاس های مختلفی داشت یکی از اون برنامه ها کلاس نقاشی بود  که از یکم تیرماه تا 25 شهریور ماه به صورت هفتگی شنبه ها برگزار شد و اختتامیه اون هم 26 شهریور ماه برگزار شد و شما هم تو برنامه اختتامیه رفتی روی صندلی ایستادی و میکروفن دستت دادن و شعر زیبایی در وصف حضرت علی(ع) خوندی و من و بابایی غرق در ذوق و لذت شدیم. مسؤول کتابخانه هم بهت ی هدیه داد، که کتاب و ی مداد و پاک کن بود. معلم نقاشی تون هم آقای نوروزی بود و با شما ح...
5 مرداد 1398

شش ماهگی گلسا جونی

نیم سالگی دختر کوچولوی مامان مبارک باشه شما در شش ماهگی 8 کیلو وزن داشتی دور سر قشنگت هم 44 بوده و قد 70 ثبت شده برات واکسن شش ماهگی رو هم با حضور همه  اعضای خانواده تزریق کردند و به سلامت وارد هفتمین ماهت شدی. دختر مامان دیگه غذا خور شده و برات فرنی و چیزای دیگه باید درست کنم. وای خدا که چقدر مزه میده، یعنی اگر در توان جسمی خودم بود ده تا بچه دیگه هم میاوردم الهی که خدا برای من شما رو سالم نگه داره دخترای نازم. حسنا خانم رو هم نوشتیم کلاس اشاره جامع القرآن و انشالله که همکاری کنه و خوشش بیاد اینجا هم مرکز بهداشت سمیعی کنار خونمون این هم حسنای نازم با موهای کمندش   ...
29 تير 1398