حسنای ناز ماحسنای ناز ما، تا این لحظه: 9 سال و 5 ماه و 6 روز سن داره
گلسا جونگلسا جون، تا این لحظه: 5 سال و 2 ماه و 12 روز سن داره

ثمره زندگي زيبايمان

یک ماهگی گلسا جونی

سلام به نقل و نبات مامان و بابا خواهر جونی شما 29 بهمن یک ماه شد. بالاخره یک ماه گذشت،‌برای شما روزهای سخت و شیرینی بود حسنا خانم.الحمدالله که به همه چی عادت کردی و کنار اومدی   خدا رو شکر که دختر سالم و خانمی مثل حسنا جون به ما هدیه داد. مامانی هیچ وقت خواهر نداشته و مامانش هم خواهر نداشته،‌خیلی خیلی خوشحالم که دختر نازم از نعمت خوب خواهر بهره‌مند شده، الهی که همیشه کنار هم باشید و من و بابا جون هم شاهده خنده‌ها و خوشی‌هاتون باشیم. کی میشه بیایم خونتون مهمونی خداااااااااااا   ...
30 بهمن 1397

بیمارستان رفتن مامانی و اومدن خواهر جون

بالاخره نوبتی هم باشه نوبت دنیا اومدن خواهر جون شما شد... من باید یک شب زودتر در بیمارستان بستری می شدم. صبح روزی که باید میرفتم بیمارستان شما رو بردم تا محیط اونجا رو ببینی و بهت همه توضحیات رو گفتم اینکه اینجا مراقب من هستن و مثل هتل می مونه من روی تخت استراحت می کنم و بعد خانم دکتر میاد و خواهر جون رو از تو دل مامان بیرون میاره. بعد شما میاین دیدن ما. تو دو روز و نصفی هم که من بیمارستان بودم باباجون مرخصی گرفت و با هم خونه مام ‌بزرگه بودید. خانه بازی فربد رفته بودید و کلی بازی کرده بودی... منم که تو بیمارستان دلتنگ شما و بابایی بودم. همه چی خوب پیش رفت. جمعه 28 دی ماه 97 روزی که حسابی برف شدیدی می بارید من به بیمارس...
30 دی 1397

برف بازی

سلام به گل دختر مامان الهی که همیشه شاد باشی و خوشحال و وقتی اینجا رو میخونی همه چی روبراه باشه.قربون چشمات بشم سعی کن زیاد از رایانه استفاده نکنی به چشم های خوشگلت استراحت بده... این روزها به لطف خدا برف میهمان شهر شده و شما هم عاشق برف بازی هستی. اولین بار که برف روی زمین نشست شما خونه عزیز جون بودید که عزیزجون بعد از اینکه از مسجد اومد، اومد دنبالت گفت بریم دم در برف بازی و آقا جون و من هم اومدیم همراهیت کردیم و بچه‌های همسایه عزیزجون هم اومدن. به شما کلی خوش گذشت و حاضر نبودی بریم تو خونه گلسا خانم هم همچنان در دل مامانشه و دیگه کم مونده دنیا بیاد. دکتر گفته 28 دی ماه باید برم بیمارستان تا 29 دی ماه خواهر جون رو از شک...
10 دی 1397

شستن ظرف و کمک به مامانی

این روزها به سرعت داره طی میشه و تا اومدن خواهرجون چیزی نمونده. بارداری دوم واقعا زود میگذره،‌خیلی خیلی زودتر از اون چیزی که آدم فکرشو می کنه. شما حسابی مشخصه که تغییر کردی و خانم شدی. به مامانی کمک می کنی و امروز وقتی از حمام اومده بودی گفتی می خوام ظرف بشورم با شما. منم گفتم چشم، بفرمایید..و این شد که ی دونه ظرف رو هزار بار اسکاچ زدی و‌آب کشیدی. قربون کمک کردنت برم حسنای نازم. بابایی هم همون موقع اومد و از دیدن شما کلی ذوق کرد.   ...
4 دی 1397

پنجمین شب یلدای گل نازم

امسال پنجمین شب یلدای شما بود. خدا رو بابت داشتن چنین هدیه‌ای شکر می کنیم. به رسم همیشه مامان بزرگ بابایی ی روز زودتر به استقبال شب یلدا رفت تا همه بتونن شب چله در کنار پدر و مادراشون باشن. شما هم وقتی مامان و بابا برای خواهرجون لباس نوزادی می خریدن ی لباس هندوانه‌ای خریدی و گفتی می خوام شب یلدا اینو بپوشم. می گفتی مامان منو به جای هندوانه نخورن.به آقا جون بگو ی هندوانه خوشمزه میاد خونشون دیگه نخرن. الهی دورت بگردم که اینقدر خوشگلی. اینم عکس یلدای 97 سال دیگه این موقع‌ها خواهر جون هم کنارمونه خدا بخواد اینجا خونه خامجی اینم خونه عزیز و آقاجون- شام هم عزیز جون برامون ی فسنجون خیلی خوشمزه درست کرده بود ...
30 آذر 1397

اولین تجربه دندانپزشکی حسنا جون

سلام به گل دختر خوشگل مامان شما تو این هفته دندون درد گرفتی متأسفانه، یکی ازدندون های آخری شما درد می کرد و من و بابایی سریع شما رو به دندانپزشکی بردیم.خوشبختانه خانم دکتر همون روز بین سایر بیمارها بهمون وقت داد و شما خیلی خانمی کردی تا دندونت عصب کشی و روکش بشه. تمام مدت هم دست مامانی رو گرفته بودی.منم هی صلوات می فرستادم برات. الهی که هیچ بچه‌ای بیمار نشه( الهی آمین) الهی مامانت بمیره. آخراش می گفتی مامان بریم خونمون خسته شدم. گریه نکردی اما آخراش غر می زدی.به نظر من و خانم دکتر شما خیلی خیلی خوب همکاری کردی.حالا باید برای سایر دندون هات هم بری. امیدوارم اونا سطحی باشه و نیاز به عصب کشی نداشته باشه. قربون چشمای قشنگت برم...
26 آذر 1397

حضور در بیست و پنجمین جشنواره تئاتر کودک و نوجوان و خبردار شدن از اومدن خواهر جونی

سلام دختر ناز مامان. امیدوارم وقتی داری این مطلب رو می خونی همه چی رو به راه باشه و لبخند و شادی میهمان همیشگی تو باشه عزیز دلم از وقتی که شما دو ساله بودی تا الان که چهار ساله هستی شما رو به جشنواره تئاتر بردم و شما از دیدن تئاترهایی که مخصوص گروه سنی خودت بوده راضی و خوشحال بودی و خوب استقبال کردی. امسال هم تا جایی که تونستم شما رو بردم دیدن تئاترهای قشنگ و شما از روزی که فهمیدی همدان میزبان جشنواره تئاتر بشه زودتر می گفتی مامان کی منو می بری تئاتر ببینم. دو بار با مامانی رفتی، دوبار با باباجونی رفتی، یک بار هم با عزیزجون رفتی تئاتر تیستو و بند انگشتی که خیلی قشنگ بوده و یک بار هم خانوادگی با مامان بزرگ رفتیم و از دیدن تئاتر شهر ش...
8 آذر 1397

تولد بازی با دوستای حسنا

سلام خوشگل دختر مامان بعد از تولد رسمی شما،‌مثل همیشه دوستای خوب شما رو دعوت کردیم خونمون. اون هم بیشتر برای اینکه دور هم جمع باشیم. مامان نیکا دوم آبان نگار خانم رو دنیا آورده بود و نتونست بیاد، خاله سمیه و غزل به همراه علی کوچولو مهمونمون شدن. ملینا هم که همسایه عزیزجون بود قبلا اونم دعوت کردیم. شما حسابی بهتون خوش گذشت. من که راضی بودم، اخلاق و رفتار و تعاملت با بچه‌ها خیلی بهتر بود. وقتی علی کوچولو رو دیدی کلی رفتی دیدنش و گفتی:‌خداااا ببین دماغش چقده هاااا. دستاشووو،‌ااااای خدا شما سه نفری نقاشی کشیدید، بازی کردید، کمی دعوا کردید و دوباره بازی و شادی. وقتی دوستات رفتن گفتی مامان چقدر زود رفتن داشتیم بازی می ...
9 آبان 1397

تولد چهارسالگی گل مامان و بابا مبارک

سلام دختر نازنینم. عشق کوچولویی که روز به روز داری خانوم تر میشی. دورت بگردم،‌قربون چشمای قشنگت بشم که اینقدر قشنگ هستن. شما 4 آبان 4 سالگی رو پشت سر گذاشتی،‌روزهایی که به سرعت و برق و باد گذشت، با اینکه سعی کردم از تمام لحظات با تو بودن لذت ببرم و خسته نشم اما باز هم خیلی زود گذشت. الحمدالله به خوشی هم گذشت. امسال هم تولد شما رو با حضور دو تا خانواده برگزار کردیم و شما کلی برای جشن تولد 4 سالگی ات ذوق و شوق داشتی. از چند روز قبل می پرسیدی مامان چند تا بخوابم بیدار بشم تولدم میشه. وقتی رسیدی به اینکه فردا بخوابی صبح بشه ناهار بخوری بخوابی بیدار بشی مهمونا میان چنان ذوقی تو چشمات بود که هی می گفتی یعنی الان ناهار می خوریم. ...
5 آبان 1397