حسنای ناز ماحسنای ناز ما، تا این لحظه: 9 سال و 6 ماه سن داره
گلسا جونگلسا جون، تا این لحظه: 5 سال و 3 ماه و 6 روز سن داره

ثمره زندگي زيبايمان

جشن حروف الفباء قرآنی

سلام دختر خوشگلم. الهی قربون چشمای نازت بشم. کی اینجا رو می خونی؟ بخونی یا نخونی من که میام و میخونم و دلم برای این روزهاتون تنگ میشه. حسنا تو ی دختر خیلی خیلی خوب هستی. خیلی خوبی مامانی، کارهای خوب زیادی انجام می دی. الهی که همیشه هم خوبه خوب باشی عشقم کلاس الفباء قرآنی شما به پایان رسید... و طبق همیشه با پایان هر دوره براتون جشن گرفته میشه. کادو می گیرید و کیک می خورید و عکس می گیرید. دلبر ناز خودم. حروف عربی و قرآنی رو دیگه خیلی خوب ادا می کنی. خانم مهشیدی عزیز براتون خیلی زحمت کشید و مامان و بابا هم همینطور و بیشتر از همه خودت هم تلاش کردی. با کارت‌هایی که خانم معلم می گفت تو خونه درست کنیم و رنگ آمیزی و درست کردن کارد...
16 دی 1398

یلدای 98

سلام سلام به دو تا دخترهای مامان گل‌های قشنگ خونمون. امسال اولین سال حضور گلسا جون در شب یلدا بود و مثل همیشه ما دو شب مراسم داشتیم. ی شب خونه عزیز و آقاجون و یک شب هم خونه خامجی( بابابزرگ بابایی) که امسال مامان بزرگه گفت بیان طبقه بالا. چون مامان بزرگ بابایی دیگه بنده خدا توانایی نداره همه هم مهمان مامان بزرگ بابایی بودن اما تهیه و تدارک همه چی به عهده مامان بزرگه و عروس ها بود. من ژله گفتن درست کنم و نساخانم هم باسلوق درست کرد. شام هم از بیرون گرفتن. شما هم دختر بسیار خوب و خانمی بودی عشق مامانی و از اینکه بچه‌ها همش با موبایل بازی می کردند حسابی کلافه و ناراحت بودی و عصبانی میشدی البته. همش دلت ورجه ورجه...
1 دی 1398

ده و یازده ماهگی گلسا جون

سلام به دخترای زیبا روی مامان و بابا. این روزها حسابی بابت وجود شما خدا رو بیشتر از قبل شکر می کنم هر چند هر چقدر هم شکر کنیم بازم کمه. گلسا خانم مامان ده و یازده ماه شدنت مبارک باشه جان جانان. ببخشید که نمی تونم زیاد بیام و اینجا از جزئیات بنویسم، خواهر کوچولوی دوست داشتنی. تو این عکس شما نه ماه بودی و برای اولین بار رفته بودی کافی شاپ گلسا جون در 10 ماه و 23 روزگی اولین قدم‌های زندگیش رو برداشت و پاهای کوچیکش رو روی زمین گذاشت و به تنهایی راه رفت. گلسا جونم اگر بدونی خواهری چقدر به این خاطر خوشحال بود و مدام فشارت می داد و می گفت: مااااااااامان ببین آخه چقدره، داره میره عزیزمممم!!! خلاصه اینکه حسا...
27 آذر 1398

نه ماه که اومدی و دخترم خواهر دار شده

سلام به دو تا دخترای خوشگلم الان که دارم این مطلب رو می نویسم شما دو تا گل من خوابیدید گلسا نه ماهش تموم شده و حسابی این روزها همبازی دختر نازم شده، حسنا جون شما خیلی خیلی بهت خوش میگذره و در طول روز با خواهری بازی می کنی و اونو می خندونی. بعضی وقت ها هم دلت ضف میره و اونو فشار میدی. این هم ی عکس ناز از دو تا خواهر خوشگل این لباس ها مال مشهده براتون خریدم. اصلا فکر نمی کردم مال گلسا اندازش باشه   ...
26 آذر 1398

تولد 5 سالگی حسنا و جمع دوستانه

سلام عشقم از وقتی حسنا جون به دنیا اومده غیر از تولدی که خانوادگی برگزار میشه یه تولد دیگه هم با حضور دو تا از دوستات برگزار میشه. غزل و نیکا و ملینا خانم، که البته از پارسال جمع دو نفره دوستان شدن چهار نفره. علی و غزل، نیکا و نگار، ملینا و امسال هم همسایه عزیزجون ساجده رو هم دعوت کردیم. برای همه تون شمع میزارم و همه فوت می کنید. بیشتر مواقع که میری خونه عزیز جون با ساجده بازی می کنی. خیلی کم پیش میاد شما بری اونجا،‌اگر هم بری با مامانی میری سال‌های اول که کوچولو تر بودید تایم دعواتون بیشتر بود اما الان تایم بازی‌هاتون بیشتر شده خیلی هم بیشتر. امیدوارم دوستی‌هاتون ادامه دار باشه. بعد از تولد شم...
21 آبان 1398

حضور در جشنواره بین المللی تئاتر کودک و نوجوان

گل قشنگم، سلام. شما از وقتی که جشنواره تئاتر به شهرهمدان اومد تو همه تئاتر‌های مختص سن خودت شرکت می کردی. و به تناسب کار مامانی مراسم ها‌ی افتتاحیه رو هم می بردمت و بهت حسابی خوش می‌گذشت. سال‌های اول با نیکا و غزل می رفتیم اما دیگه کم کم هماهنگ شدن سخت شد و من و شما با هم دوتایی و گاهی چهارتایی امسال تئاتر‌ها رو تماشا کردیم. در یکی از روزهایی هم که رفتیم تئاتر صورت بچه‌ها رو گریم می کردند که شما دوبار درخواست کردی و من هم قبول کردم بعضی‌ روزها هم صبح می رفتیم دیدن تئاتر هم بعدازظهرها و بیشتر مواقع هم گلسا جون چون کوچولو بود رو می‌ذاشتیم پیش عزیز جون این هم گ...
16 آبان 1398

5 سالگی حسنا جون مبارک

سلام گل نازم. الهی که مامان فدای هر دو تا دخترش بشه، خوبید گل دخترای من حسنای قشنگم، چند روز پیش تولد 5 سالگی شما بود، وقتی میگم پنج سال برای من اندازه دو سال فقط گذشته،  اصلا باورم نمیشه من پنج ساله شدم مامان ی دختر خوب و خانم چون شما تولد امسالت یک تفاوت بزرگ داشت،‌اولین سالی بود که خواهر جون پیش شما بود. الهی مامان نبینه دخترش مریض باشه. شما درست از صبح تولدت از این ویروس‌های عراقی گرفته بودی و حسااااااااااابی حالت بد بود،‌اینقدر این ویروس بد بود که شما چند روز شاید چهار روز همینجوری افتاده بودی،‌تب، تهوع و استفراغ و بیرون روی و .... مردم الهی،‌شب تولدت هم تب داشتی و خوابیده بودی اما بر...
4 آبان 1398

آخرین روزهای پاییز 98

پاییز که میشه باغ آقاجون اینا خیلی خوشرنگ میشه و ما هم میریم و از طبیعت و آب و هوای خوب گنجنامه لذت می بریم.بعضی از وقت ها هم آقاجون چند تا درخت گردو داره و بابایی و ما هم میریم و مثلا کمک می کنیم. شما حسابی بهت خوش میگذره و حاضر نیستی برگردی خونه کاش میشد تو باغ زندگی کنیم. من که حاضرم ولی بابا میگه کی میشه هوا سرده اینجا هم بابابزرگه سد اکباتان رو برامون گرفت و همه فامیل بابایی رفتیم و یک روز و نصفی دور هم بودیم و بی نهایت بهمون و به خصوص شما خوش گذشت بیشتر وقت ها هم سه تایی میریم پارک کنار خونه خودمون تا ظهربابا بیاد دنبالمون اینجا هم اومده بودی مطب دندانپزشکی وقتی آخر شب دلت بستنی می خواد ...
2 آبان 1398

هفت ماه شدن گلسا و روزمرگی‌های شیرین حسنا

هفت ماه از اومدن فسقل دختر به خونه ما میگذره روزها به خوبی و شیرینی در حال طی شدن و حسابی منتظر هستیم تا دخترمون چهار دست و پا راه بره این روزها قبل از ظهر با حسنا جون میریم پارک حسنا خانومی با دوچرخه و شما با کالسکه، گلسا خانم معمولا می خوابه ولی حسنا جون حسابی بهش خوش میگذره بعدش هم میاد خونه و حسابی ناهار میخوره هفته ای دو بار میریم کتابخونه و شما کلی کتاب امانت می گیری و میای می خونی. بعد از کلاس نقاشی هم با بچه‌ها اونجا کاردستی درست می کنی و حسابی بهت خوش میگذره و همش میگی:‌مامان میشه ی کم دیگه هم بمونیم،‌بگو بابا دیر بیاد منم میگم باشه و شما کلی خوشحال میشی اینجا رفته بودیم تا ش...
30 مهر 1398