حسنای ناز ماحسنای ناز ما، تا این لحظه: 9 سال و 6 ماه و 2 روز سن داره
گلسا جونگلسا جون، تا این لحظه: 5 سال و 3 ماه و 8 روز سن داره

ثمره زندگي زيبايمان

وقتی حسنا لباس مامانی رو می پوشه

اینجا تو این عکس من درست چهار سال و 7ماه هستم این لباس رو دهه شصت آقاجون برای من خریده بوده، مامانم میگه خیلی خیلی هم گرون بوده عزیز جون کلی وسیله داره از قدیم‌ها، هر چند که بیشتر رو من مجبورش کردم بندازه دور و الان پشیمونم که کاش نگهشون می داشتیم. خیلی از وسایل و اشیاء‌قدیمی و فوق قدیمی که الان عتیقه شدن رو من میگفتم برای چیه و مامان خوشگل من هم سریع گوش میداده. الهی دورش بگردم مامان قشنگم الهی که تنش همیشه سالم باشه الهی مامان فدات بشه، در سن چهار سال و هفت ماهگی شما هم این لباس رو پوشیدی و مگه در میاوردیش. چند هفته فقط این تن شما بود تا من به بهانه کثیف شدن اونو از تنت درآوردم، یعنی حمام می رفتی می گفتی بشور ت...
22 خرداد 1398

سه ماهگی گلسا جون مبارک

سه ماه از آمدنت چه زود گذشت، شکر خدا خواب خیلی خوبی داری و شب‌ها خیلی راحت و خوب تا صبح می خوابی و دم صبح دقیقا زمان اذان بیدار میشی. الحمدالله کولیک نداشتی و زیاد هم اهل گریه نیستی خواهر جون تو روز زیاد سراغت میاد و برات کتاب می ‌خونه و تو کریر شما رو تاب میده، همش میگه مامان خیلی مونده گلسا بزرگ بشه. الهی که همیشه تنتون سالم باشه. این هم چند تا عکس از سه ماهگی گلسا و چهارسال و شش ماهگی حسنای قشنگم                      ...
31 فروردين 1398

دو ماهگی گلسا جونم

سلام فندق کوچولوی مامان و بابا دو ماهگیت مبارک باشه، به سلامتی و چقدر زود و راحت شما دو ماه شدی و تنها یک قدم تااومدن بهار باقی مانده واکسن شما رو به خاطر تعطیلات نوروز قرار شد 5 فروردین ماه بزنیم که روز 5 فروردین رفتیم و شما خیلی خوب و خانم واکسن دو ماهگی رو زدی ولی حسابی بی قرار شده بودی و حاضر نبودی زمین بمونی و از اینکه تغییر حالت تو وضعیتت پیش می اومد ناراحت می شدی. خواهر جونی هم موقع زدن واکسن دلش نیمومد بیاد تو اتاق و گفت من وسایل رو نگه میدارم. بعدش که اومدیم تو ماشین کلی به تو دلداری داد که منم مثل شما واکسن زدم و واکسن برای سلامتیت ضروریه. قربون حسنای قشنگم برم که اینقدر ناز و مهربان و خانم. اینجا هم مامان بزرگ ...
6 فروردين 1398

نوروز 98

به نام خدای مهربان که اول هر کاری رو باید با نام او شروع کنیم. دختر خوبم امسال نوروز 98 خانواده ما چهار نفره شده بود به لطف خدای خوب و مهربون، و خواهر جون شما هم دقیقا دو ماه شده بود. امسال ما به خاطر وجود ی نی نی کوچولو مسافرت نرفتیم و عزیز و آقاجون و دایی ها با عموحسن مامانی رفتن اصفهان و شیراز که روزهای آخر سفر بود که خبر ی سیل وحشتناک به گوشمون رسید و الحمدالله درست بعد از یکساعت که آقا جون اینا از دروازده قرآن خارج میشن اون اتفاق می افته. مردم همه خیلی نگران شدن و ماشین هاشون آسیب دید. خلاصه فروردین امسال با بارش های خیلی زیاد باران آغاز شد و علاوه بر ضررهایی که وارد کرد نعمت هایی خوبی هم به دنبال داشت. امس...
1 فروردين 1398

چهل روزگی گلسا خانومی

سلام سلام ناز گلای من حمام چهل روزگی گلسا رو عزیز جون برد و حسابی تمیز شد،‌حسنا خانوم هم حمام کرد و دختر خوشگلم از اینکه اول از گلسا عکس گرفته بودم ناراحت شد اینجا به تلافی اون موقع اول عکس شما رو میزارم عشقمممم     ...
9 اسفند 1397

تولد مامان و بابا

امسال تولد مامان و بابایی با حضور خواهر جون برگزار شد تولد مامانی یک هفته بعد از دنیا اومدن گلسا جون بود و شبی که خونه مامبزرگه بودیم شما و بابا رفتید تو اتاق بعد بابا گفت من تا جایی برم و بیام، شما هم گفتی: مامان فکر نکنی می خوایم برات تولد بگیریما( قربونت برم الهی) عقلت رو قربون آخه خوشگل دخترم. بعد همه زدیم زیر خنده، گفتی خنده نداره که فکر نکنی الان بابا می خواد بره بستنی برات بخره😂 و اینجوری بود که شما راز رو زود فاش کردی... بابا هم  زحمت کشید و برامون خونه مامان بزرگه برای همه بستنی خوشمزه خرید 24 روز بعدش هم تولد باباجون بود و خودش خبر نداشت،‌من با سختی براش کیک پختم. تزئین کردم و دادم عمو مهدی اومد برد. مجبور ...
8 اسفند 1397

یک ماهگی گلسا جونی

سلام به نقل و نبات مامان و بابا خواهر جونی شما 29 بهمن یک ماه شد. بالاخره یک ماه گذشت،‌برای شما روزهای سخت و شیرینی بود حسنا خانم.الحمدالله که به همه چی عادت کردی و کنار اومدی   خدا رو شکر که دختر سالم و خانمی مثل حسنا جون به ما هدیه داد. مامانی هیچ وقت خواهر نداشته و مامانش هم خواهر نداشته،‌خیلی خیلی خوشحالم که دختر نازم از نعمت خوب خواهر بهره‌مند شده، الهی که همیشه کنار هم باشید و من و بابا جون هم شاهده خنده‌ها و خوشی‌هاتون باشیم. کی میشه بیایم خونتون مهمونی خداااااااااااا   ...
30 بهمن 1397

بیمارستان رفتن مامانی و اومدن خواهر جون

بالاخره نوبتی هم باشه نوبت دنیا اومدن خواهر جون شما شد... من باید یک شب زودتر در بیمارستان بستری می شدم. صبح روزی که باید میرفتم بیمارستان شما رو بردم تا محیط اونجا رو ببینی و بهت همه توضحیات رو گفتم اینکه اینجا مراقب من هستن و مثل هتل می مونه من روی تخت استراحت می کنم و بعد خانم دکتر میاد و خواهر جون رو از تو دل مامان بیرون میاره. بعد شما میاین دیدن ما. تو دو روز و نصفی هم که من بیمارستان بودم باباجون مرخصی گرفت و با هم خونه مام ‌بزرگه بودید. خانه بازی فربد رفته بودید و کلی بازی کرده بودی... منم که تو بیمارستان دلتنگ شما و بابایی بودم. همه چی خوب پیش رفت. جمعه 28 دی ماه 97 روزی که حسابی برف شدیدی می بارید من به بیمارس...
30 دی 1397

برف بازی

سلام به گل دختر مامان الهی که همیشه شاد باشی و خوشحال و وقتی اینجا رو میخونی همه چی روبراه باشه.قربون چشمات بشم سعی کن زیاد از رایانه استفاده نکنی به چشم های خوشگلت استراحت بده... این روزها به لطف خدا برف میهمان شهر شده و شما هم عاشق برف بازی هستی. اولین بار که برف روی زمین نشست شما خونه عزیز جون بودید که عزیزجون بعد از اینکه از مسجد اومد، اومد دنبالت گفت بریم دم در برف بازی و آقا جون و من هم اومدیم همراهیت کردیم و بچه‌های همسایه عزیزجون هم اومدن. به شما کلی خوش گذشت و حاضر نبودی بریم تو خونه گلسا خانم هم همچنان در دل مامانشه و دیگه کم مونده دنیا بیاد. دکتر گفته 28 دی ماه باید برم بیمارستان تا 29 دی ماه خواهر جون رو از شک...
10 دی 1397

شستن ظرف و کمک به مامانی

این روزها به سرعت داره طی میشه و تا اومدن خواهرجون چیزی نمونده. بارداری دوم واقعا زود میگذره،‌خیلی خیلی زودتر از اون چیزی که آدم فکرشو می کنه. شما حسابی مشخصه که تغییر کردی و خانم شدی. به مامانی کمک می کنی و امروز وقتی از حمام اومده بودی گفتی می خوام ظرف بشورم با شما. منم گفتم چشم، بفرمایید..و این شد که ی دونه ظرف رو هزار بار اسکاچ زدی و‌آب کشیدی. قربون کمک کردنت برم حسنای نازم. بابایی هم همون موقع اومد و از دیدن شما کلی ذوق کرد.   ...
4 دی 1397