حسنای ناز ماحسنای ناز ما، تا این لحظه: 9 سال و 5 ماه و 5 روز سن داره
گلسا جونگلسا جون، تا این لحظه: 5 سال و 2 ماه و 11 روز سن داره

ثمره زندگي زيبايمان

وَإِن يَكَادُ الَّذِينَ كَفَرُوا لَيُزْلِقُونَكَ
بِأَبْصَارِهِمْ لَمَّا سَمِعُوا الذِّكْرَ
وَيَقُولُونَ إِنَّهُ لَمَجْنُونٌ وَمَا هُوَ إِلَّا
ذِكْرٌ لِّلْعَالَمِينَ

جشن پایان دوره روخوانی و ورود به دوره روانخوانی

سلام به گل دختر مامان، دختر ارشد خونه و چشم و چراغ مامان و باباش دختر نازم شما در 26 خرداد ماه 99 دوره شش ماهه روخوانی قرآن کریم رو به پایان رسوندی و به همین خاطر به گفته مربی عزیزتون برای شما جشن گرفتیم و هدیه گرفتی، درست در روز سالگرد عقد مامان و بابا الهی که عاقبت بخیر بشی دختر نازم.( شما در این تاریخ 5 سال و 7 ماه سن داشتی گل نازم) به خاطر کرونا شما دوره‌های انلاین رو طی کردی و تونستی حسابی پیش بری و مسلط بشی به خوندن قرآن،‌خدا می دونه که چقدر بهم مزه میده می بینم اینجوری و خیلی راحت و آسون فرا گرفتی،‌من خودمم با شما یاد گرفتم و چقدر حیفه که پدر و مادرها از این امکانات استفاده نمی کنند و چقدر خوبه هر کسی بتونه بچه...
1 تير 1399

وقایع اردیبهشت 99

به نام خدا دخترای نازم سلام. این روزها اینقدر سرگرم شما دو تا شدم که دیگه نمیرسم بیام و اینجا رو به روز کنم اما از هر فرصتی استفاده می کنم تا گوشه‌ای از خاطرات قشنگمون رو اینجا بزارم. اردیبهشت امسال که هنوز کرونا مهمون دنیاس و ما هم داریم همه موارد رو رعایت می کنیم تا انشاءالله از این ویروس در امان بمانیم. بابایی و آقاجون امسال تصمیم گرفتند تا برای باغ دو تا کلنی زنبور عسل بگیرن. به همین خاطر یک روز ما و بابا جونی به یکی از روستاهای شهرمون رفتیم. روستای فسیجان آخ که با دیدن این روستاها و فضاهایی که میشه برای کسب و کار راه انداخت چقدر آدم دلش می گیره. همیشه دوست داشتم ما هم یک روستا داشته باشیم. از فضای روستاها خوشم میاد، البته ...
31 ارديبهشت 1399

آغاز سال 1399 و وقایع فروردین ماه

به نام خدا سلام به گل دخترای مامان، امسال عید قرار بود ما به مسافرت بریم و از قبل کلی در مورد اینکه کجا بریم با دایی جونا بحث می کردیم و مثل همیشه عزیز جون گفتند پیش پیش حرف نزنید. من میگفتم بریم مشهد و دایی جونا می گفتن با فامیل ها بریم شهرهای شمال کشور خلاصه اینکه ویروس منحوس کرونا سر و کله اش پیدا شد و حسابی همه چی رو بهم ریخت، بابابزرگ و مامان بزرگ می خواستن با فامیل‌های خودشون برن آبادان و جنوب اما قسمت نشد و همه نه تنها مسافرت نرفتن بلکه خونه موندن و عید دیدنی هم نتونستن برن. به ما که خیلی خوش گذشت باباجون شما حدود 28 روز تعطیل بود و حسابی هر روز بازی می کردیم و شب‌ها زود می خوابیدید شما. خلاصه اینکه فقط خونه پدر ...
30 فروردين 1399

خانه تکانی و خانه نشینی

سلام سلام به دخترهای نازم. اسفند 98 برای ما و همه مردم دنیا در تاریخ جور دیگری ثبت خواهد شد. یک ویروس که همه رو خانه نشین و بیکار کرد. دوست ندارم در موردش اینجا بنویسم. خلاصه اینکه خیلی این روزها مراقبیم،‌ضدعفونی می کنیم،‌دست می شوییم و جاهای شلوغ به هیچ عنوان نمی ریم. در عوض امسال خانه تکانی کردیم از بیخ و بن. کلا بیکار بودیم و خونه رو به معنای واقعی تکوندیم شما دخترا هم به ما کمک کردید و از جابجا شدن وسایل حسابی لذت می بردید و می خندید. الهی که تن همه مردم دنیا سالم باشه خریدهامون رو هم معمولا تو بهمن انجام می دهیم هر سال که نخوریم به شلوغی دم عید... هر چند امسال عیدی نخواهیم داشت. تن همه سالم و سلامت باشه. ...
20 اسفند 1398

تولد مامان و بابای دخترا

سلام سلام نقل و نبات های من. حسنا جونم که اینجا رو قراره بخونه و نگاه کنه. الهی مامان فدای چشمای قشنگت بشه. مراقب چشم‌های خوشگلت باش مامانی بعد از تولد گلسا خانم تولد مامان هدی میشه. کلا نیمه دوم سال ترافیک شدید تولدی داریم. بابابزرگ و مامان بزرگ زحمت کشیدن و برای من کیک خریده بودن و ما رو غافلگیر کردند. باباجون هم چند روز بعد خونه مامان بابای من زحمت کشید و برای مامان جشن گرفت و یک رادیو خیلی ناز که من خیلی دوستش دارم برام هدیه خرید. بعد از تولد مامان هم تولد بابا جون میشه. که اول اسفنده من و دایی جون سجاد وقتی که هوا به شدت سرد بود و برف شدیدی می‌بارید رفتیم و برای بابا کادو روکش ماشین خریدیم و بردیم با آقاجون...
8 اسفند 1398

وقتی سر شب حسنا دوست داره بره برف بازی و شهربازی

یک روز شما به بابایی گفتی بااااااااابا من خیلی دلم می خواد برم برف بازی بعدش هم بریم شهربازی. چند بار هم گفتیم حسنا جون وقتی باباجون میاد دیگه شهربازی بسته اس و هیچ بچه ای توش نیست. شما هم قبول کردی. باباجون گفتند می خوای بریم برف بازی بعدش هم بریم ببینیم آیا کسی هست یا نه. شما هم کلی پریدی بالا و گفتی آخ جون آخ جون این شد که ما هم چهار نفری راهی شهربازی رنگین کمان شدیم و دیدی که هیچ کس نیست و تا ما رفتیم داخل پنج دقیقه بعدش چراغ ها رو خاموش کردند. ولی بعدش دم در برف بازی کردی و لذت بردی   ...
2 بهمن 1398

حسنا به باشگاه و کلاس نقاشی می‌رود

سلااااااااام به دختر نازم. حسنا خانم شما چند وقتی که میری باشگاه ورزشی، اونم باشگاهی که مخصوص خود شماست و مربی‌های با تجربه و آموزش دیده‌ای داره. اونجا ورزش خاصی رو دنبال نمی کنید ولی تمام مهارت‌های لازم در مورد همه ورزش‌ها رو دارید یاد می گیری. از وقتی که باشگاه سورن افتتاح شده شما مشتری شدی و داری با دوست خوبت غزل خانم میری ورزش و بی‌نهایت به شما خوش میگذره. تمام ایام هفته رو میشماری تا برسی به پنجشنبه. اینجا اینقدر ذوق و اشتیاق داشتی و هیجان زده بودی که بچه‌ها برگشتن ببین کیه اینجوری هلاک ورجه ورجه است. الهی که مامان فدای تو بشه دختر نازم. الان خوابیدی و من دارم اینا رو برات یادگاری اینج...
30 دی 1398

یکسالگی گلسا جون مبارک

سلام عشق مامان. دخترای نازم. الهی که مامان فداتون بشه. 29 دی ماه گلسای ما یکساله شد و ما خدا رو بابت داشتن چنین نعمتی شکرگزاریم. تولد شما در دو نوبت برگزار شد. به خاطر بابابزرگ و مامان بزرگ بابایی که پاشون به شدت درد میکرد تولد شما رو بردیم خونه اون‌ها تا اذیت نشن.و یکبار هم با حضور عزیز و آقاجون و دایی جون ها برگزار شد. روزی که بردیم کیک شما رو خونه حاجی و خامجی جمعه بود و بعدازظهرش فامیل های بابا جون هم اومدن و بعد از اینکه کیک شما رو خوردن و متوجه شدن تولد شما بوده بهتون هدیه دادن و کلی ما رو شرمنده کردن. خیلی هم کادو جمع شد برا گل دخترم. اینجا خونه بابابزرگ باباجونه مامان و بابایی به گلسا دختر فسقلی شون...
30 دی 1398

چکاب یکسالگی گلسا

این هم چند تا عکس از چکاب یکسالگی شما. بمیرم برات که وقتی واکسن زدن چقدر گریه کردی مامانی.‌خواهر جون اصلا دلش نمیاد بیاد تو و شما رو نگاه کنه. بعدش که میری پیشش کلی قربون صدقه ات میره و با بازی حواستو پرت می کنه و شما رو می خندونه وزن شما در یکسالگی حدود 9.600 بود قد قشنگت رو هم متوجه نشدم اینجا حاضر شدیم بریم مرکز بهداشت این هم در حیاط مرکز بهداشت سرکوچه تا نشستی ادای ماشین سواری رو در آوردی اینجا بی خبر از دنیا شاد و خندان بودی، قبل از واکسن بمیرم برات. الهی که هیچ وقت درد نداشته باشی قشنگ دختر من. دخترای قشنگم دوستتون دارم   ...
29 دی 1398