حسنای ناز ماحسنای ناز ما، تا این لحظه: 9 سال و 6 ماه سن داره
گلسا جونگلسا جون، تا این لحظه: 5 سال و 3 ماه و 6 روز سن داره

ثمره زندگي زيبايمان

25 ماهگیت مبارک نفس مامان

1395/9/4 1:28
نویسنده : مامان هدی
203 بازدید
اشتراک گذاری

سلام عشق مامان و بابا

عزیز دلم. دختر نازم.

شکر خدای مهربون شما 25 ماهگیت رو به خوبی و خوشی به خط پایان رسوندی. 25 ماه پر شدیم از شور و عشق و هیجان و شادی.

خدایا به همههههه مزه شیرین فرزند رو بچشان. خدایا همه اونایی که آآآآرزو دارن چراغ خونه شون روشن بشه دامنشون رو سبز بگردان و همچنان خودت مواظب و مراقب این گل های ناز و قشنگ باش.

حسنای ناز مامان، نمی دونم از چی بااااید بنویسم از شعر خوندن های قشنگ و بی نقص ات. از جمله سازی های ترکیبی ات یا از شیرین کاری هایی که داری.

25 ماهگی شما ی اتفاق ناگوار برای عزیز جون افتاد که من مجبور بودم سه شب از شما و باباجونی دور بمونم. و بیمارستان پیش مامانم باشم.

هما جون شکمش (بالای ناف) از داخل پاره شده بود، به خاطر اینکه یه وسیله سنگین رو جابجا کرده بودن. به همین خاطر مجبور به عمل شدیم.

شما این سه روز خیلی خیلی خانوم بودی و زحمتش با بابا جونی بود. شب اول شما خونه خودمون بودی و صبح رفتی خونه مامان بزرگه

اونجا ناهار خوردی و کلی بازی کرده بودی و شب بابایی رو مجبور کردی که حتما خونه خودمون بریم آخه شما یه عادت بدی که داشتی این بود که هیچچچ جا نمی خوابیدی.

فردای اون روز بابایی شما رو آورد تا منو ببینی. منم بهت گفتم حسنا جون شب بخواب خونه مامان بزرگه

ولی شما بااااااااااااز گوش نداده بودی. و شبانه بابا رو مجبور کردی که نههه خونه خودمون بریم. بابایی می گفت دخترمون از روز دوم شروع کرده بود به اینکه الان مامانی کجاست؟ عزیز جون حالش خوبه؟ و سوالات مختلف

روز سوم من ناهار اومدم پیش شما و بابایی اونجا به مامان بزرگه  گفتم شما رختخواب خوشگل دارید برا دختر مرا. ایشون هم گفتن بله داریم.

بعد گفتم پس حسنا من امشب هم بیمارستان پیش عزیز جونم.

شما اینجا می تونی بخوابی و گفتی چشم مامان جونمحبت

بعد از اون هم یه سه شبی خونه آقاجون و عزیز جون راحت خوابیدی.و حال عزیز جون شما هم شکر خدا خیلی بهتر شد و ما شب ها اومدیم خونه خودمون

انشالله که همه پدر و مادرا.مادربزرگ ها و پدربزرگ ها سالم و سلامت باشن.فرشته

از اونجایی هم که کلی از همسایه و دوستای مامانم می اومدن خونمون شما هم رابطت با افراد غریبه خیلی بهتر شد.

جوری بود که می رفتی بهشون می گفتی: پوست بگیر تروخدا.جان هدی بخورآرامخندونک

قربون زبان شیرین ات برم مامان جون

الهی که همیشه سالم باشی.

تو بیمارستان بچه هایی که شیمی درمانی می شدن  و یا به هر دلیلی که اونجا بستری بودن یکی از بدترین خاطرات اون سه شبه منه. انشالله خدا به همه سلامتی بده مخصووووصا به بچه ها.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

مامان سمیه
13 دی 95 11:04
ماشالا به این دختر شیرین زبون نانازززززززززززززززز خدا حفظش کنه. هدی دلم براش تنگ شده حسابییییییییی از طرف من حسابی ماچش کن نه اصلا گازش بگیر وروجک خانوم رورررر
مامان هدی
پاسخ
ممنون عزیز دلم. ما هم دلمون براتون تنگ شده. بیاین اینجا یا ما میایم انشالله.