حسنای ناز ماحسنای ناز ما، تا این لحظه: 9 سال و 6 ماه و 1 روز سن داره
گلسا جونگلسا جون، تا این لحظه: 5 سال و 3 ماه و 7 روز سن داره

ثمره زندگي زيبايمان

عید فطر و ماجرای سفر ما

1396/4/8 20:31
نویسنده : مامان هدی
132 بازدید
اشتراک گذاری

از چند روز مونده به تعطیلات عید فطر بابایی تصمیم گرفتن که بریم سفر. بعد از اینکه کلی تحقیق کردن آبشار بیشه شهر خرم آباد شد مقصد این سفر.

بابایی به خانواده خودش و عمه کوچیکش گفت. و اون ها هم قبول کردن. مامانی بعد از چند سال توفیق شرکت در نماز عید فطر رو پیدا کرده بود. شما و بابایی تو خونه خوابیده بودید و من با شوق و ذوقی توصیف نشدنی رفتم نماز با شکوه عید فطر. اونجا وقتی تو صف نشستم اشک هام سرازیر می شدن .حس خوبی بود خوندن نماز زیر سقف آسمان.

ما روز یکشنبه ساعت 8 صبح از خونه اومدیم بیرون در حالی که شما بغل مامان خواب بودی و بعد از رفتن به دیدن حاجی سفرمون رو آغاز کردیم.

اونم چه سفری

از اول مسیر ماشین عمو مجید(‌شوهر عمه فرشته) جوش می آورد. اول رسیدیم به ملایر و صبحانه رو ساعت یک رب به دوازده خوردیم. و مجید آقا ماشینش رو اونجا تعمیر کرد. خلاصه طی مسیر مدااام جوش می آورد و ما مجبور به توقف می شدیم.

نزدیک های خرم آباد که بودیم ماشین های امداد خودرو رسیدن و ماشین رو بوکسل کردن(نمی دونم درسته یا نه).

ما ساعت 9 اومدیم بیرون از شهر همدان و ساعت 5 عصر رسیدیم خرم آباد.

بنده خدا مجید آقا حدود 2 میلیون ماشینش خرچ برداشت و تو مسیر برگشت هم درست نشد. خلاصه اینکه ما از شهر خرم آباد فقط دریاچه کیو رو دیدیم و سوار قایق شدیم و متاسفانه اونجا ماشین بابا بزرگه رو داخلش رو آقا دزده بدجنس خالی کرده بود. حتی به فلاکس چایی و خوردنی ها هم رحم نکرده بود.شکر خدا پول زیادی نبرده بود. فقط کیف زنمو رو برده بودن که توش 80 تومن پول بوده و کلی لوازم آرایشی. و سایر وسایل

شب هم متاسفانه هیچ جای اقامتی پیدا نکردیم. و چون از چادر زدن تو پارک هم چشممون ترسیده بود ناچار داخل یک حیاط مدرسه چادر زدیم.

صبح هم دوباره رفتیم تعمیرگاه و برگشتیم سمت همدان. از اونجایی که تعریف کباب های بروجرد رو شنیده بودیم ناهار رو اونجا خوردیم و اصلا هم کبابش به خوشمزگی کباب های شهر همدان نبود. خدا وکیلی غذاهایی که تو شهر ما پخته میشه خیلی خیلی خوشمزه اس.

خلاصه 25 کیلومتری همدان هم که رسیدیم مجید اقا به خاطر نبستن کمربند عمه فرشته جریمه شد.

بابایی هم کلی ناراحت بود و ما دلداریش می دادیم که این هم برا خودش شد ی خاطره.

شما هم وقتی اومدیم خونه آقاجون می گفتی: می خواستیم بریم آبشار، ماشین عمو مجید هی جوش آورد، هی جوش آورد‌،هی جوش آورد، هی جوش آورد(‌می زدی رو پاتو می گفتی)

مادر به فدای اون شیرین زبونیت بشه.

تو سفر و تو ماشین هم مثل همیشه خانم و خوش سفر بودی.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

مامان سمیه
10 تیر 96 9:36
همیشه به سفر عزیزم. حیف باشه که نتونستین برین ابشار. ان شالله سری بعد عزیزم خانوم کوچولو هم حال و هواش عوض شده ها.
مامان هدی
پاسخ
مرسی سمیه جون. دوست خوبم