حسنای ناز ماحسنای ناز ما، تا این لحظه: 9 سال و 5 ماه و 28 روز سن داره
گلسا جونگلسا جون، تا این لحظه: 5 سال و 3 ماه و 3 روز سن داره

ثمره زندگي زيبايمان

اسفند 96 و خاطرات نوروز 97

1397/1/16 12:11
نویسنده : مامان هدی
334 بازدید
اشتراک گذاری

سلام خوشگل مامان.

چیزی به پایان سال 96 نمونده، امسال کارهای خونه تکونی رو زودتر انجام دادم ولی با این حال برای لحظات آخر هم کار مونده بود. اول اینکه بگم اول اسفند ماه تولد بابا جون بود و ما هم دو تا خانواده‌ها رو دعوت کردیم و ی شام خوشمزه به همراه کیک خوشمزه برای باباجون درست کردیم.

شما هم مثل همیشه بهت خیلی خوش گذشت و همه مهمون‌ها تو زحمت افتادن.

امسال عید قرار بود ما و خانواده مامانی بریم مسافرت، خانواده بابایی هم به همراه همه فامیلاشون قرار بود برن کربلا(‌خوش به سعادتشون)

امسال شما کلی ذوق داشتی واسه عید دیدنی رفتن و برداشتن شکلات که متأسفانه همه مسافرت بودن و ما هم رفتیم رامسر به اتفاق عموهای مامان( عمو حسین، عمو محسن، عمو مجید، داماد عمو حسین و داماد عمو مجید) کلی بهمون خوش گذشت شکر خدا.

به همین خاطر سفره هفت سین درست نکردیم،‌هر چند من و شما با هم گیلاسی های خوشگلی تزیین کردیم ولی استفاده نشد چون فردای سال تحویل زدیم به جاده

ولی شما متأسفانه وقتی زیاد تو ماشین هستی حالت تهو می گیری و بالا میاری( بابایی هم همینجوری بوده بچه که بوده) امیدوارم وقتی بزرگ تر میشی خوب بشه این حالتت دورت بگردم.

تو مسیر که می رفتیم شما برای خودت زیاد خوابیدی و هر بار که بیدار می شدی برات محیط اطراف تازگی داشت به خصوص اینکه وقتی خرس پو رو تو جاده مسیر قزوین بودیم دیدی. اونجا چند دقیقه ای از ماشین پیاده شدیم شما رفتی نقاشی کشیدی و معاینه چشم انجام دادیخندونک. ( کلا ما از همه عقب می موندیم،‌چون می خواستیم به شما خوش بگذره) موقع رفتن هم گفتی "‌من که با پو عکس نگرفتم" بعد رفتی بغلش و عکس گرفتی.

بالاخره رسیدیم رامسر و شب رو تو خونه های جنگلی گذراندیم و فردا صبح رفتیم لب ساحل و صبحونه رو اونجا خوردیم که واقعا بهمون خوش گذشت. بعدش هم رفتیم تله کابین و اونجا هم کللللللللللی به شما خوش گذشت.

بعد هم مثل همیشه رفتیم خرید و برای تابستون شما لباس خریدیم و این پروسه تا پایان روز 4 فروردین ادامه داشت، 5 فروردین هم ما زودتر از بقیه به همراه آقا جون اینا رفتیم قزوین و شما رو مجدد بردیم باغ وحش قزوین که خیلی دوستش داری. ناهار رو هم رفتیم رستوران مهر و ماه. اولش می خواستیم بریم نمونه که غذاش تموم شده بود و رفتیم مهر و ماه که اونم خوب بود ولی کیفیت نمونه واقعا ی چیز دیگه اسچشمک

روز دهم فروردین هم مامان بزرگ اینا از سفر کربلا برگشتن. شما بهشون می گفتی" مامان بزرگه کربلا می کوبن" چون محرم میریم هیأت و کربلارو تو مداحی ها می گن شما نمی دونم چه تصوری داشتی که اینو گفتی.

اینجا حاضر شدی تا بری مهمونی مامان بزرگه(‌این پیراهن رو هم اون موقع که تو دل مامانی بودی مامان بزرگه برات از مکه سوغات آوردن قربونت برم)

کلی هم برای شما و مامان و بابا سوغاتی های خوشگل خوشگل اومد که دستشون درد نکنه( مانتوی عربی و ی شال با ی سری فیل که جا جواهریه با ی جا جواهری که من این دوتای آخر رو گذاشتم برای شما) تا به موقع ازش استفاده کنی.

برای بابا هم کفش و بلوز و برای شما ست لباس مهمونی، بلوز شلوار تو خونه، پیراهن که فکر می کنم باید تو خونه بپوشی و دو جفت کفش و چند تا سوغات دیگه.

عکس ها رو هم بعدا میذارم برات

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)