اومدن خانواده بابایی، مریضی مامان و نامزدی عمو
دیروز شنبه 12 مهر ماه بود و ما دوتا بابابزرگها و مامان بزرگ ها رو شام دعوت کردیم. بابایی هم زحمت کشیدن و غذا از بیرون سفارش دادن.
ظهر دیروز هم من و مامان هما رفتیم آرایشگاه که برای مراسم امروز که جاقند پسرعموی مامان، دستی بر سر و روی خودمون بکشیم. از اونجا هم باباجون اومدن دنبالمون و سریع رفتیم خونه و ناهار ، حاضری خوردیم و پیش به سوی بازار میوه و تره بار.
اما حسنا جونی، مامان از بعدازظهرش اینقدر حالش بد بود که حد و حساب نداشت. جلوی بابا و مامانمم سعی کردم نشون ندم که چه حالی دارم. اما اونا از بی حالی من متوجه شده بودن. حالم طوری بود که آب می خوردم میاوردم بالا. شبش هم اصلا نتونستم شام بخورم و اومدم تو اتاق دراز کشیدم.
مامان هما می گه خانوم آرایشگر چشمت کردهآخه ازم پرسید تو بارداریت ویار داشتی، منم گفتم نه خدا رو شکر و دقیقا دو ساعت بعد حالم دگرگون شد خلاصه بعد از شام هم خانواده بابامحمود اومدن خونمون و اتاق شما رو دیدن و کلی هم تعریف کردن و خوششون اومده بود.تازه برای شما هم هدیه آورده بودن که به کمدت اضافه کردیم.
بعد از رفتن مهمونا من که نه شام خورده بودم نه ناهار و صبحانه درست و حسابی ضف شدیدی کردم و تب و لرز هم بهش اضافه شد و ساعت 2 و نیم بامداد رفتیم دکتر و سرم زدم تا حالم یکم بهتر شد.همش نگران شما بودیم که اتفاقی برات نیفتاده باشه و شکر خدا شما با تکون هات حسابی بهمون انرژی میدادی و درد و برام قابل تحمل می کردی
امابگم از نامزدی عموی شما، پنجشنبه 10 مهر ماه بابا جون به اتفاق بابا و مامانش رفتن تهران برای مراسم نامزذی عمو امیر و از همدان فقط این سه نفر رفتن. بابایی که حسابی می گفت جای مامانی خالیه اما موقعیت من طوری نبود که همراهی شون کنم. انشالله عروسی شون.
خلاصه اینکه به طور رسمی زنمو دار شدی و انشالله برای خوشبختی شون دعا کن.
شما امروز دقیقا 35 هفته و دو روزه بودی