حسنای ناز ماحسنای ناز ما، تا این لحظه: 9 سال و 5 ماه و 26 روز سن داره
گلسا جونگلسا جون، تا این لحظه: 5 سال و 3 ماه و 1 روز سن داره

ثمره زندگي زيبايمان

اقدام برای نگهداری خون بند ناف

سلام عشق مامان. خوبی خوشملم؟ فقط 7 روز مونده تا شما تشریف فرما بشی و ما بشیم خانواده سه نفره پنجشنبه ای که گذشت یعنی24 مهر ماه 93 من و بابایی صبح رفتیم آزمایشگاه جهاد دانشگاهی و برای اینکه خون بند ناف شما رو نگهداریم اقدامات لازم رو انجام دادیم. انشالله که هیچ وقت نخوای ازش استفاده کنی، حالا امروز صبح باباجون رفتن آزمایشگاه واسه عقد قرار داد، مبلغ یک میلیون و 650 هزار تومن هم باید بپردازن.خدا این بابای مهربون و دوست داشتنی رو برامون نگه داره. واااااااااقعا زحمت میکشه. و از هیچ چیزی دریغ نمی کنه. واسه مامانی هم یه دستبند خوشگل کادو خریده که خیلی خیلی نازه و دوستش دارم. ساک شما رو هم بستیم و فقط باید ساک منو ببندیم. دی...
26 مهر 1393

فقط 10 روز مونده

سلام سلام فسقل خانوم. اصلا باور نمیشه فقط 10 روز مونده، روزها دارن تک رقمی می شن و منی که اصلا اهل استرس نیستم و خونسردم، یه دلهره عجیبی تو دلم به وجود اومده که حس شیرین و عجیبی همراه خودش داره. امیدوارم از پس بچه داری بر بیام. مامانی، شما هم دختر خوبی باش و وقتی اومدی زیاد منو اذیت نکن. من تا حالا به عمرم نوزاد بغل نکردم. همیشه حس خوبی به نوزاد بغل کردن نداشتم همیشه از دست دیگران فقط نازش میکردم، حالا نمی دونم نی نی خودم رو می تونم بگیرم بغل یا نه!! شانس آوردم که در فصل سردی دنیا میاد و دورش کلی پتو می پیچم اینجوری یه خورده برام راحت تر میشه فکر کنم. ***** مهمونی سیسمونی حسنا خانوم هم به خیریت تموم شد و ه...
23 مهر 1393

فقط 14 روز مونده

سلام عزیز دلم. روزهای انتظار دارن کم کم تک رقمی می شن و انتظار همه برای دیدار شما داره به پایان می رسه. شکر خدا بارداری خوبی داشتم، هر چند بعضی وقت ها یه سری مشکل داشتم اما همه اونا رو به شوق اینکه یه کوچولو داره درونم رشد می کنه تحمل می کردم. حسنای نازنینم، دختر قشنگم علاقه من نسبت به روزهای اول بارداری خیـــــــــــــــــــــــــلی خیـــــــــــــــــــلی زیادتر شده و مطمئنم با اومدنت میشی همه زندگی و عمرم. الان که دارم این رو می نویسم شما 36 هفته و 2 روزه هستی و الان چنان خودت رو یه گوشه شکمم سفت کردی که دلم یه وری شده 15 مهر ماه رفتم سونوگرافی اونم با مامان هما، برای اولین بار بود که با بابا جون نرفتیم و مامان هما هم اومد ت...
19 مهر 1393

اومدن خانواده بابایی، مریضی مامان و نامزدی عمو

دیروز شنبه 12 مهر ماه بود و ما دوتا بابابزرگها و مامان بزرگ ها رو شام دعوت کردیم. بابایی هم زحمت کشیدن و غذا از بیرون سفارش دادن. ظهر دیروز هم من و مامان هما رفتیم آرایشگاه که برای مراسم امروز که جاقند پسرعموی مامان، دستی بر سر و روی خودمون بکشیم. از اونجا هم باباجون اومدن دنبالمون و سریع رفتیم خونه و ناهار ، حاضری خوردیم و پیش به سوی بازار میوه و تره بار. اما حسنا جونی، مامان از بعدازظهرش اینقدر حالش بد بود که حد و حساب نداشت. جلوی بابا و مامانمم سعی کردم نشون ندم که چه حالی دارم. اما اونا از بی حالی من متوجه شده بودن. حالم طوری بود که آب می خوردم میاوردم بالا. شبش هم اصلا نتونستم شام بخورم و اومدم تو اتاق دراز کشیدم. مامان هما می...
13 مهر 1393

کمتر از 30 روز مونده به اومدن حسنا جون

واااااااااااااااااای خدای من باورم نمیشه. داشتم حساب می کردم دیدم شما 23 روز دیگه با پاهای کوشولو و خوشملت میای به این دنیا. دیشب به بابایی می گفتم کم مونده خونمون پر بشه از مهمون. انشالله سالم و سلامت و صالح و عاقبت بخیر باشی مامااااااااانی این روزها که حسابی واسه خودت شلوغ می کنی و زورت زیاد شده طوری که دل مامان رو از سمت چپ به یکباره به سمت راستی میبری و برعکس. دیروز ظهر وقتی بابایی خواب بود من فیلم تکون خوردن شما رو با موبایل ضبط کردم که وقتی دنیا اومدی و یه خورده بزرگ شدی بهت نشون بدم. بگم دختر قشنگم قبلا کجا بودی و چه کار می کردی! امیدوارم برات جالب باشه دیروز یه خبر خوب هم شنیدم اینکه یکی از بهترین دوستام هم داره ...
7 مهر 1393

این روزها

این روزها دلم بیشتر از هر چیزی برای بابا مامانم تنگ میشه با اینکه هر روز می بینمشون اما بازم دلم براشون تنگ میشه. احساس می کنم می خوام از دستشون بدم.عکس هاشون رو وقتی نگاه می کنم بی اختیار اشک می ریزم. اینقدر که قطرات اشک تمام صورتم رو خیس می کنه. نمی دونم شاید دچار افسردگی بارداری شدم اما هر چی که هست از خدا می خوام سایه همه بابا مامانا بالا سر بچه هاشون باشه. دوست دارم دنیا رو به پاشون بریزم. خیــــــــــــــــــــــــــــــــــلی دوستتون دارم. این پست رو هم با چشمایی اشکبار نوشتم. خدایا خودت به بابا مامانم عمر با عزت همراه با سلامتی بده. ازتون می خوام برای برآورده شدن این دعا برام یه صلوات بفرستید.
4 مهر 1393

تغيير نام دخترمون و خواستگاري براي عمو امير

سلام دختر خوشگلم. خوبي ماماني اين روزها حسابي واسه خودت شيطون شدي و حسابي تو دل ماماني واسه خودت بالا پايين مي پري و شلوغ مي‌كني. امروز شما هم 33هفته و سه روز يا به عبارتي 7 ماه و 23 روزه كه مهمون دلم شدي و روز به روز بيشتر دوست دارم. بابايي كه ديگه طاقت نداره و همش ميگه اين روزها كي تموم ميشه دخترمون بياد كنارمون. مامان بزرگ ها و بابا بزرگ ها و خلاصه همه منتظر ديدن شما هستن. منتظر اينكه بياي و شادي زندگيمون رو چند برابر كني خانوم خانوما. عزيز دلم هنوز اسمت تعيين نشده و نظرمون رو در مورد اسم حسنا عوض كردن. همه مي گن بهش تو مدرسه مي گن حسني( ما هم نمي خواهيم شما اذيت بشي) هر چند من مي گم بايد خودش نذاره كسي اذيتش كنن....
30 شهريور 1393