حسنای ناز ماحسنای ناز ما، تا این لحظه: 9 سال و 6 ماه و 27 روز سن داره
گلسا جونگلسا جون، تا این لحظه: 5 سال و 4 ماه و 2 روز سن داره

ثمره زندگي زيبايمان

خداحافظ مای بی بی در 19 ماهگی

سلام به دختر ناز مامان دختر نازم این پست رو من دو بار نوشتم که پرید.کلی هم نوشته بودم این بار خلاصه تر می نویسم از اونجایی که قبل واکسن 18 ماهگی شما علایم آمادگی برای از پوشک گرفتن مثل خشک بودن در طول شب رو داشتی تصمیم گرفتم شما رو راحت کنم. اما گفتم بزارم برای بعد واکسن. دیگه تو سن 19 ماه و ده روزگی، شما به طور کامل با پوشک خداحافظی کردی دختر نازم کلی مطلب خوندم که هر کدوم با هم فرق داشت و نظرات مختلفی در مورد پوشک گرفتن بچه ها بود. اما از همه یه مطلب به نظر خوب اومد اینکه سه روز امتحان کنیم. شما روز اول فقط یه بار همکاری کردی و همش یادت می رفت که اطلاع بدی. انگار هنوز به وضعیت جدید عادت نکرده بودی عشق مامان. دیگه...
13 خرداد 1395

پیشرفت چشمگیر در حرف زدن حسنا جونی

سلااااااام به دختر ناز و خوشگل مامان. قربون اون چشمای نازت بشم که داری الان می خونی اینا رو( زنده باشم ببینم مامان جون اون روز رو که باسواد شدی) دختر ناز مامان ماشالله هزار ماشالله دیگه برامون کاااااااااامل حرف می زنه. فعل می گه و اسم تمام کلمات و اشیا و حتی حیوانات رو هم میگه. تا عدد ده رو میشماری، شعرهایی که برات می خونم رو خودت آخرش رو زودتر از مامان میگی ماشالله شعرهای جوجه جوجه طلایی(اینقدر واضح و با نمک می گی که ما دلمون آب میشه و همونجا فشارت می دیم) عروسکم عروسک، اتل متل یه بازی- زنبور زرد کوچولو،سلام سلام مامان جون، دیگه پدربزرگ خوبم خیلی برام عزیزه. تمام اینا رو آخراشو شما خودت می گی. از کتاب خیلی خوشت میاد و...
2 خرداد 1395

واکسن 18 ماهگی

از چند وقت قبل شنیده بودم که واکسن 18 ماهگی سخت ترین واکسنه و بچه خیلی اذیت می شه. منم با نزدیک شدن به این تاریخ حسابی استرس گرفته بودم و کلی مطلب خونده بود که چی کنم تا شما راحت تر باشی. شنبه 4 اردیبهشت ماه شما 18 ماهت به پایان رسید و من و شما و بابا جون راهی مرکز بهداشت شدیم. مرکز بهداشتی که هیچ وقت درست و حسابی نبود،‌یا کارمنداش نبودن یا هر بار به ی صورت اندازه می گرفتن. شنبه  رفتیم، اول رفتم اتاق بالا که پرونده ات رو پیدا کنم که مسوولاش نبودن. خودم پرونده ات رو برداشتم. رفتم که بگم واکسن رو آماده کنن گفتن روزهای فرد. ما هم فردا یعنی یکشنبه عقد دختر عموم بود. به همین خاطر نرفتیم. سه شنبه به جاش رفتیم که گفتن واکسن...
14 ارديبهشت 1395

سیزده بدر سال 95

 سیزده بدر امسال همدان مثل سایر شهرهای دیگه برفی برفی بود. مامان بابای من باعموهام مثل هر سال رفتن باغمون ولی ما رفتیم خونه پدربزرگ و مادربزرگ بابا جونی شما هر سال با کوفته عکس انداختی و تغییراتت خیلی برام قشنگن عزیز دلم اینجا موقعی که بابا جون داشتن فیلم و عکس می گرفتن از شماسرکار خانم اون کوفته نازنین رو مثل توپ پرتاب کردی و منهدم شد. از کارهات بگم که دیگه کامل کلمات رو میگی هر چی ما می گیم شما زود تکرار می کنی. بعضی کلمات رو واضح و بعضی ها رو نصفه نیمه   ...
14 فروردين 1395

عکس نوشت سال 94

بعضی از عکس ها که باهاشون خاطره داریم رو یادم رفته بود برات بزارم مامانی   اینجا کلاغ دیدی و داری میگی داااار عاشق بالکنی.قراره برات اینجا رو موکت کنیم تاج سر خانوم اینجا خونه آقا جون و تولد دایی جونه. دی ماه 94 اینجا هم حدودا یکسال و دو ماهه هستی. قربون اون موهای قشنگت بشم مامانی. هزاااار ماشالله ناز گل خونمون اینجا هم رفتی تو سطل برنج نشستی خودت. و ژست معروفت یکی از بازی های مورد علاقه ات. الانم که با پرده آتلیه این کار رو انجام میدی. مدام باید باهات قایم باشک بازی کنم   ...
22 اسفند 1394