حسنای ناز ماحسنای ناز ما، تا این لحظه: 9 سال و 6 ماه و 29 روز سن داره
گلسا جونگلسا جون، تا این لحظه: 5 سال و 4 ماه و 4 روز سن داره

ثمره زندگي زيبايمان

نوروز 96 وسفرهای نوروزی

سال 96 هم بعد از همه بدو بدوهاش آغاز شد.بهاری نو و سالی نو. شما معنا و مفهوم عید و نوروز رو امسال خیلی بهتر درک می کردی و برای لحظه سال تحویل هم خیلی شوق و ذوق داشتی. ما هم سال تحویل خونه خودمون بودیم و به محض تحویل سال رفتیم خونه حاجی و مامان بزرگ اینا. بعدش هم رفتیم خونه آقاجون و عزیزجون. شما هم کلی عیدی گرفتی. البته مامان و بابا هم مثل هر سال بی نصیب نموندن. شام هم خونه آقا جون بودیم. و تا دوم عید مشغول دید و بازدید بودیم. البته اکثرا نبودن و رفته بودن سفر. امسال هم با آقا جون و دایی جونا رفتیم شمال( بندرانزلی) که خییلی خیلی بهمون خوش گذشت.شما هم خیلی دختر خوبی بودی و تو مسیر جاده اصلا اذیتمون نکردی و با وجود شما مسیر خیلی ب...
19 فروردين 1396

خونه تکونی و کمک های گل خونه

سلام دختر نازنینم. قربون چشمای قشنگت بشم که با سواد شدی و داری این خاطرات رو می خونی. کم کم بوی عید همه جا احساس می شه و من و شما و بابایی هم مثل همه پدر و مادرها اول برای شما لباس عید خریدیم. مبارکت باشه گل ناز مامان و بابا. شما اینقدر خانم هستی که من و بابا تمام کارها رو تو یکی دو روز انجام دادیم. برای بابایی و من و شما کلی خرید کردیم و خوشحال و شاد و خندون اومدیم سراغ کارهای خونه. شما هم به ما کمک می کردی و مشارکت داشتی تو همممممممممه کارها. هزار ماشالله مثل بلبل صحبت می کنی و ما رو می خندونی و تمام خستگی رو از تن ما بیرون می کنی. فداااااااااات انشالله سال خیلی خیلی خوبی داشته باشیم. برای همه سلامتی آرزو می کنیم. مخصو...
25 اسفند 1395

تولد بابایی و بستری شدن عزیز جون

دختر نازم اگر امروز بخوام برات بنویسم اینقدر دلم گرفته از دنیا که هنوز ننوشته چشمام پر از اشک شد. وقتی به یه سنی می رسی تازه می فهمی که چه عمری رو طی کردی و چقدر وجود پدر و مادر برات ارزشمندتر از قبل می شه. خیلی بیشتر از اون چیزی که فکرش رو بکنی. این روزها همش به بالا رفتن سن پدر و مادرم فکر می کنم. امسال آقاجون 56 ساله میشن و عزیز جون 53 ساله. هزار ماشالله جون هستن اما سفید شدن موهاشون و چروک شدن دستای پدر و مادر خیلی سخته. مخصوصا اینکه با زحمت و سختی بچه هاشون رو بزرگ کرده باشن. دلم می خواد هررررررر چقدر که می تونم باهاشون باشم و بهشون احترام بزارم. تمام این پست رو با اشک و گریه دارم می نویسم. آخرای بهمن ماه بود که برای اینک...
19 اسفند 1395

نفس های زندگی چقدر خوبه که هستید

امسال 6 بهمن ماه تولد مامان هدی بود. بابا جون بهت از قبل گفته بود که تولد مامان هدی داره میرسه. شما هم در طول روز چندین بار ازم می پرسیدی: مامان تولد شماست. قربون شما گفتنت می گفتم بلــــــــــــه. بعد خاطره تولد خودت رو برام تعریف می کردی. می گفتی: ی ه بار تولدم بود اومدم فوت کنم شممو یه مرتبه از رو مبل افتـــــــــــــــــادم. منم حتما باید بگم مردم الهی. بعدش چی شد. شما هم می گی: هیچی،‌گریه کردم به خاطر کار بابا جون جشن تولد من با ی شب تآخیر برگزار شد. البته بابا جونی زحمت کشیدن و شب تولد ما رو بردن رستوران و یه شام خوشمزه مهمونمون کردن. دستشون درد نکنه. بابایی خیلی مااااااه دیشب هم مامان و بابای من اومد...
8 بهمن 1395

اومدن دو تا مهمون کوچولو برای حسنا جونی

سلام عشق دو سال و دو ماه و 25 روزه مامان و بابا خوبی خانوم خانما وقتی این مطالب رو می نویسم تو ذهنم تصویری از آینده روشن شما دارم که داری اینا رو می خونی. امیدوارم تپش قلب یه مادر که داره برای ناز دخترش خاطراتشو ثبت می کنه اون لحظه تصور کنی یا حتی بعدهااااا احساسش کنی. دختر نازنیم، گل بهارم،‌عمر جاویدانم دیروز یعنی سه شنبه 28 دی ماه 95 یه مهمون کوچولو داشتی که به قول خودش خیلی خیلی بزرگ شده بود. ملینا همسایه عزیز جون بودن و از لحظه ای که دنیا اومده بودن تا دو سالگی همسایه عزیز جون بودن، ملینا دختر باهوشیه ماشالله و استعدادهای خوبی هم داره. الان چهار ساله شده و حساااابی خانوم شده. مثل شما گلم ساعت ده صبح بابایی...
29 دی 1395

حضور در نمایشگاه اسباب بازی برای سومین بار

اولین سالی که دنیا اومدی چند ماه بعد یه نمایشگاه اسباب بازی برپا شد که منو بابایی با ذوق و هیجانی شما رو بردیم. اون موقع فکر می کنم 96 روزه بودی. شما رو برای اولین بار تو کالسکه گذاشتیم. ولی شما از اول تا آخرش رو خواب بودی به جز چند دقیقه کوتاه.(10 -دی 93) دومین نمایشگاه شما دیگه یک سالگی رو گذرونده بودی و اشتیاق ما برای حضور در این نمایشگاه خیلی بیشتر بود. شما خودت می تونستی راه بری و هیجان انگیز بود برات.( 15- دی 94) اما امسال یعنی (25 دی 95) شما یه دختر خانوم ناز و متین بودی که کل نمایشگاه رو خودت راه می رفتی، بیشتر از همه غرفه های کتاب نظرت رو جلب می کرد.و اونجا می ایستادی. یکی از خانوم های مسوول غرفه کتاب می گفت من اولین ...
25 دی 1395