حسنای ناز ماحسنای ناز ما، تا این لحظه: 9 سال و 6 ماه و 3 روز سن داره
گلسا جونگلسا جون، تا این لحظه: 5 سال و 3 ماه و 9 روز سن داره

ثمره زندگي زيبايمان

تولد بابایی و بستری شدن عزیز جون

1395/12/19 16:53
نویسنده : مامان هدی
228 بازدید
اشتراک گذاری

دختر نازم اگر امروز بخوام برات بنویسم اینقدر دلم گرفته از دنیا که هنوز ننوشته چشمام پر از اشک شد.

وقتی به یه سنی می رسی تازه می فهمی که چه عمری رو طی کردی و چقدر وجود پدر و مادر برات ارزشمندتر از قبل می شه. خیلی بیشتر از اون چیزی که فکرش رو بکنی.

این روزها همش به بالا رفتن سن پدر و مادرم فکر می کنم. امسال آقاجون 56 ساله میشن و عزیز جون 53 ساله. هزار ماشالله جون هستن اما سفید شدن موهاشون و چروک شدن دستای پدر و مادر خیلی سخته.

مخصوصا اینکه با زحمت و سختی بچه هاشون رو بزرگ کرده باشن. دلم می خواد هررررررر چقدر که می تونم باهاشون باشم و بهشون احترام بزارم.

تمام این پست رو با اشک و گریه دارم می نویسم.

آخرای بهمن ماه بود که برای اینکه عزیزجون شب ها نفس تنگی می گیرن به بیمارستان قلب فرشچیان رفتیم. بعد از ویزیت دکتر سریع بهمون گفتند باید بستری بشن.

من تمام سالن بیمارستان رو با گریه طی کردم تا برسم به پذیرش. روزهای سختی بود. عزیز جون ده روز بیمارستان بستری بودن. خودشون روحیه خوبی دارن اما من دیدن اون صحنه ها برام مشکل بود و طاقت فرسا.

انشالله که 120 سال عمر با عزت و سلامتی داشته باشند همه پدر و مادرها

بعد از کلی معاینه و نمونه خونه و آزمایش های مختلف گفتند قلب عزیز جون ضعیف شده. حالا بعد از گذشت چند ماه متوجه شدیم که کم کاری شدید تیروئید هم دارن و احتمال ضعیف شدن قلب شاید همین موضوع باشه. چیزی که دکترها اصلا به اون توجه نکردن و من خودم با خوندن مقالات علمی بهش دارم میرسم.

کاش پزشک های ما خیلی با دقت بیشتری به مریض هاشون رسیدگی کنن.

خلاصه اینکه تولد بابا جونی که اول اسفند ماه بود برگزار نشد و به محض مرخص شدن عزیز جون از بیمارستان با یک روز تاخیر دایی جون سجاد کیک خوشگلی برای بابا جونی خریدن و آوردن خونه ما.

اینم عکسش

من هم بعد چند روز ی کیک خوشگل مامان بزرگه خریدن و تولد بابا جون رو با خوشحالی جشن گرفتیم.

من هم یه کیف چرم خوشگل به باباجونی هدیه دادم.

شما دختر نازم تو این مدتی که من بیمارستان پیش عزیز جون بودم دختر خوبی بودی و پیش بابایی و مامان بزرگه بودی. من هم فقط دو شب خوابیدن پیش عزیز جون بودم و بقیه رو اومدم پیش شما.

شما یه روزش رفتی خونه نیکا جونی و اونجا کلی بازی کرده بودی.

حسابی دلت برای مامان جون تنگ شده بود و من هم همینطور ولی چاره ای نبود. فاصله خونه مامان بزرگه تا بیمارستان هم یه خیابان کوچیک بود که من عصر به عصر می اومدم پیشت.

هر بار که از بیمارستان می اومدم برات یه جایزه می گرفتم و شما هم خیلی خوشحال می شدی

دختر نازم پدر و مادر خیلی خیلی عزیزن.خیلی برامون زحمت می کشن. امیدوارم ما هم پدر ومادر خوبی برای تو نازنین دختر باشیم.

الهی که هیچ بچه ای بدون ناز پدر و مادر نباشه.

اینجا خونه خاله سمیه هستی. واقعاازش ممنونم به شما خیلی خوش گذشته بود

 

 

 

پسندها (2)

نظرات (1)

★مادر بزرگ★
5 خرداد 96 12:51
سلام عزیزم من نوشته هاتونو خوندم انشاالله که همیشه سایه پدر مادرتون بالای سرتون باشه خدا براشون بلا نده خدا بچتونو هم نگه داره خوشحال میشم به ما هم سر بزنید
مامان هدی
پاسخ
سلام. به به به این مامان بزرگ خوب و نمونه. مرسی از دعای خوبتون