حسنای ناز ماحسنای ناز ما، تا این لحظه: 9 سال و 6 ماه و 28 روز سن داره
گلسا جونگلسا جون، تا این لحظه: 5 سال و 4 ماه و 3 روز سن داره

ثمره زندگي زيبايمان

بی عنوان است+ عکس

سلام به دوستای خوبم. عصر پاییزی تون به خیر و شادی انشالله عزاداری هاتون قبول باشه... من که این روزها هم روضه رفتم هم کلــــــــــــــــــی غذای نذری خوردم فکرکنم یه 3-4کیلویی اضافه کرده باشم. تو دهه محرم دو بار باهمسری رفتم هیئتی که تو کوچمون هست و سالیان ساله که برنامه داره. البته ما تقریبا از نیمه هاش می رسیدیم، برنامه خوبی داشتند. ظهر تاسوعا و ظهر عاشورا هم با همسری رفتیم نماز جماعت، همون مسجد هم برنامه عزاداری داشت و ما هم موندیم بعدش هم بهمون نذری مفصلی دادن که خدا ازشون قبول کنه. کلا امسال دسته های عزاداری تو شهر ما که خیلی کم بود. البته تو دیار ما روز سوم رو خیلی سنگین تر و باشکوه تر از همه شهرها برگزار می کنند. که م...
25 آبان 1392

سفر یه روزه اما پر برکت

همش دنبال این بود که وبلاگم رو به روز کنم اما فکرم این بود که حالا چی بنویسم یادم اومد چقدر خاطره و روزمره دارم که می تونم اینجا ثبتش کنم. اول از همه اینکه هفته قبل پنجشنبه(28شهریور) همسری گفتن: خانوم میای یه روزه بریم قم زیارت، تا من فکر کنم گفت: بگو حتما مامانتم بیاد، بدون برنامه ریزی قرار شد صبح پنج شنبه ساعت6/30 حرکت کنیم( که تا ما بیدار شدیم و رفتیم 7 تازه جلوی در خونه مامانم بودیم) داداش کوچیکه هم با ما اومد. البته بهش اصرار نمودیم سفر پرباری بود و اصلا هم خسته نشدیم. اونجا برای همه دوستام و آشناها دعا کردم. ساعت 10/30 رسیدیم قم و ساعت 8/30 شب هم ولایت خودمون بودیم. وااااااااااقعا لذت بخش بود و بهمون خیــــــــــــــلی ...
6 مهر 1392

من و کار

خصوصیه دوستان. ببخچید من دوباره به کار خودم که خبرنگاریه دارم بر می گردم. روز و روزگار داره مقدمات مادر شدن رو فراهم می کنه. به پیشنهاد خودم دوباره کار خبرنگاری رو انتخاب کردم و مدیرمون هم استقبال کرد. اینجوری کار و ساعت کاریم خیلی بهتر میشه. به جای شب ها دیگه اکثراً تو روز کار می کنم. ...
3 مهر 1392

هفته ای پربار و پربرکت

این هفته درگیر دکتر رفتن بودیم واسه مامانم، چکاب کامل دادند و شکر خدا مسئله خاص و حادی نبود و فقط یه کم چربی خونشون بالا بود که باید رعایت کنند. از پارسال تا حالا چشمم دنبال یه انگشتر خاص بود که قسمت نشد بخرمش و جاش یه انگشتر دیگه خریدم. دیروز همسری گفتن برو بگرد ببین اگه هست بریم برات بخریمش. منم دیروز صبح خودم رفتم یه سر بازار طلا فروشی ها و هر چــــــــــــــــــــی گشتم نبود که نبود، دوباره با مامانم بعدازظهرش رفتیم و گشتیم، و دوباره به همون مغازه سرزدیم و در کمال ناباوری دیدم دوباره ازش آورده. به همسری زنگ زدم و اومد و با مامانم رفتیم برام خریدش اینقدر دوستش دارم که نگو، یه گردنبد عقیق داشتم که از اجداد مامانم به من رسیده...
14 شهريور 1392