حسنای ناز ماحسنای ناز ما، تا این لحظه: 9 سال و 6 ماه و 3 روز سن داره
گلسا جونگلسا جون، تا این لحظه: 5 سال و 3 ماه و 9 روز سن داره

ثمره زندگي زيبايمان

خاطرات از شیر گرفتنت

1395/7/6 16:14
نویسنده : مامان هدی
210 بازدید
اشتراک گذاری

هفته قبل پنجشنبه و جمعه مهمون خانواده بابایی بودیم. در ویلاهای سد اکباتان. جای خوش آب و هوایی بود.

بابا بزرگ زحمت کشیده بودن و از طرف اداره برامون جا گرفته بودن. همه اقوام هم اومده بودن.

شما هم دختر خوبی بودی و کلا با ما همراهی می کردی.

کلی شعر می خوندی و دلبری می کردی مثل همیشه

ظهر که شد خیلی خوابت می اومد و اصلا حاضر نبودی شیر بخوری( به شیر خوردن میگی: ازی ازو بده مامان)محبت

سر شانه بابایی خوابت برد  ولی زود بیدار شدی. عصر کلی بازی کردی و دوباره شب وقت خوابت شد. ساعت یازده چنان گریه می کردی که حد و حساب نداشت.

همش می گفتی. بریم خونه خودمون بخوابیم. دیگه ما هم کوله بار و جم کردیم و اومدیم بیرون. گفتیم شاید تو ماشین بخوابی. کلی تو محوطه سد چرخ زدیم. شما هی می گفتی اینجا کجاس؟

فهمیده بودی که ما داریم دور خودمون می چرخیم. بالاخره خوابت برد. تا گذاشتمت رو تخت باز گریه که ننننننننننننه بریم خونه خودمون بخوابیمخطا

ما هم از جمع عذرخواهی کردیم و به خونه برگشتیم شما تو ماشین کاملا خوابت برده بود. به بابایی گفتم تا برسیم خونه بذارمش زمین این بیدار میشه باز چک میکنه مارو.همینم شد.

تا گذاشتمت سرجای خودت سقف خونه رو یه لحظه نگاه کردی لبخند زدی و گفتی خونمونه. باز خوابت برد.

فرداش جمعه صبحانه رفتیم اونجا دوباره. شما همچنان همین روال خواب رو داشتی. خلاصه اینکه خیلی خسته شده بودی و ما هم از این فرصت استفاده کردیم.

شب اومدیم خونه و با اینکه من اصلاااااااااااا دلم نبود بهت شیر ندادم. اولش یه کم با رژ لب رنگی کردم ولی شما زود گفتی مامان نقاشی کشیدی.

دیدم می خوای بخوری. زود رفتم یه کم زردچوبه زدم. تاریک بود و ندیدی یه کم خوردی گفتی نه مزه ای شده! بعد گفتی شیر کوچولو بده. ما هم نداشتیم تو خونه. ساعت 9 شب بود. رفتیم فروشگاه چندین مدل شیر برداشتیم برات.خوردی و خوابت برد.

منم چنان گریه ای میکردم که بیا و ببین. همش می گفتم آخه بچم یه دل سیر شیر نخورده. خلاصه فقط حس و حال منو مامانا می فهمن که من چه حالی بودم. اینو یادت باشه خودت که مادر شدی درک می کنی خوشگل مامان.

خلاصه اینکه نصف شب یه کم بیدار شدی زود بهت شیر دادم. اینقدر حس خوبی بهم دست داد که حد نداره. دلم نمی خواست تموم بشه.غمگین آخرین باری بود که شیر می خوردی نفس مامان.(2 مهر ماه 95 دقیقا شما یکسال و 10 ماه و 29 روزه بودی که آخرین ازی ازوت رو خوردی).بغل

فرداش شما باز یه کم هوس کردی موقع خواب ظهر بخوری. در کل روزی فقط دو سه بار می خوردی. منم زود رفتم و بهش زردچوبه زدم.

شما موش کوچولوی باهوش هم گفتی مامان ادبیه اسقه قهه

دورت بگردم هزار ماشالله خیلی راحت با این قضیه کنار اومدی. چند وقت قبل شیر خوردنت رو کم کرده بودم در طول روز که بهتر غذا بخوری،‌همین امر باعث شد که زیاد اذیت نشی و گریه نکنی.

از چندین هفته قبل هم برات داستان یه پرنده کوچولو رو تعریف می کردم که دیگه ازی ازو نمی خورده و خودش رو بالش می خوابیده و پتو می انداخته روش.

الان هم مثل دسته گل خوابیدی. قبلش می گی مامان خستم. می خوام پرنده کوچولو بشم.

فدات بشم عشق بی حد مامان و بابا. شما به تاریخ تولد قمری ات 23 ماه و 20 روز شیر خوردی.

پسندها (1)

نظرات (0)