حسنای ناز ماحسنای ناز ما، تا این لحظه: 9 سال و 6 ماه و 6 روز سن داره
گلسا جونگلسا جون، تا این لحظه: 5 سال و 3 ماه و 12 روز سن داره

ثمره زندگي زيبايمان

بیمارستان رفتن مامانی و اومدن خواهر جون

1397/10/30 16:09
نویسنده : مامان هدی
397 بازدید
اشتراک گذاری

بالاخره نوبتی هم باشه نوبت دنیا اومدن خواهر جون شما شد...

من باید یک شب زودتر در بیمارستان بستری می شدم. صبح روزی که باید میرفتم بیمارستان شما رو بردم تا محیط اونجا رو ببینی و بهت همه توضحیات رو گفتم

اینکه اینجا مراقب من هستن و مثل هتل می مونه من روی تخت استراحت می کنم و بعد خانم دکتر میاد و خواهر جون رو از تو دل مامان بیرون میاره. بعد شما میاین دیدن ما.

تو دو روز و نصفی هم که من بیمارستان بودم باباجون مرخصی گرفت و با هم خونه مام ‌بزرگه بودید. خانه بازی فربد رفته بودید و کلی بازی کرده بودی...

منم که تو بیمارستان دلتنگ شما و بابایی بودم.

همه چی خوب پیش رفت.

جمعه 28 دی ماه 97 روزی که حسابی برف شدیدی می بارید من به بیمارستان رفتم.( قبلش بهم گفته بودی مامان، خواهری کی میاد، گفتم هر وقت برف بیاد و روزی که خواهر جون شماهم اومد سنگین ترین برف همدان باریده بود)

من، شما، بابایی دایی حجت،‌عزیز و آقاجون هم ما رو همراهی کردن و پنج بعدازظهر برای پذیرش رفتیم بیمارستان تأمین اجتماعی، شما بیمارستان بوعلی دنیا اومدید و این‌ بار تأمین اجتماعی رو انتخاب کردم که واقعا واقعا خیلی بهتر از خصوصی بود خدماتشون

خلاصه لحظه خداحافظی از شما من بغضم رو به زور نگه داشتم و تو هم تا انتهای سالن منو نگاه کردی. الهی دورت بگردم. قربون چشمای قشنگت مامان جون

روز شنبه صبح ساعت ده و دقیقه آوای دلنشین خواهر جون شما رو مامانی برای اولین بار شنید. ی نی نی خیلی خیلی کوچولو

گلسا جون روز 29 دی ماه تو ی روز برفی و سرد با وزن 3کیلو 100 گرم قد 46 و دور سر 34 پا به دنیا گذاشت و شد خواهرجون شما...

شما هم از دیدنش حسابی خرسند بودی. و کلی قربون صدقه اش رفتی و مدام می گفتی ای جان دماغش رو ببین چقدره. مامان دستاش چقدر کوشولوه و....

خواهر جون برای شما ی ماشین هدیه آورده بود که شما دوست نداشتی و گفتی دوست ندارم بهم چیزی بده... گفتیم ما اینو از طرف خواهر جون برات خریدیم، خواهری اومده تو خواب مامان و گفته برای خواهرم برید ماشین بخرید که دوست داره. ولی شما گفتید پسش بدید. که ما هم همینکار رو کردیم.

زنمو و امیر هم برات کتاب بزرگ موغولی جایزه آورده بودن، مام بزرگ هم لپ لپ بزرگ که دوست داری هدیه آورده بود و عزیز و آقاجون هم ی جعبه شکلات آبی با روبان که شما عاشقش بودی آوردن که فقط کتاب رو برداشتی و گفتی بقیه رو نمی خوای

خلاصه همه فامیل مامانی به دیدن ما اومدن و اینقدر اتاق ما شلوغ بود که مسوول بخش گفته بود چه خبره این همه عیادت

من و گلسا جون هم صبح روز یکشنبه اومدیم خونه و زندگی چهار نفرمون شروع شد.همه هم باز اومدن عیادت و همه اول به شما هدیه می دادن و حواسشون بود که به شما توجه کنن. مام بزرگه بهت چادر اسباب بازی، عزیز و آقاجون یک کیف دورای بزرگ چرخدار که سه تیکه اس، و دایی ها هم بهت اسباب بازی، عمو امیر بهت وسایل خاله بازی و.... این چیزا هدیه داد اینقدر تو این شش روز که می اومدن دیدن شما هدیه جمع کردی که دیگه چادرت جا نداشت. و می گفتی اینا مبارک باشه خواهر شدنمه

شب هفت هم مهمونی دادیم و دو سه روزی خونه مام بزرگه بودیم و شما حسابی بهت خوش گذشت.

اماااااااااااااا

وقتی بعد از ده یازده روز اومدیم خونه شما سریع رفتی و همه وسایلت رو جمع کردی . چند روز گریه می کردی که من اینا رو خیلی دوست دارم بعد یکساعت می گفتی مامان جمعشون کن نمی خوامش...

می ترسیدی خواهرت همین الان بره و با اونا بازی کنه.

منم همه رو به درخواست شما جمع کردم و هیچ اسباب بازی برات باقی نموند دیگه...

اما این موقتی بود کلی برات توضیح دادم و شما هم بپذیرفتی.و همه چیز به روال عادیش برگشت

اینجا خانه بازی فربد بود که با باباجون و مامان بزرگه رفته بودی

لحظه دیدن شما و خواهر جون- وقتی منو دیدی سرم دستم بود بغض کردی ولی گریه نکردی مامان فدای دل مهربونت

باباها و پدربزرگ ها

اینم عکس چهار سال پیش

اینم گلسا خانم مامان

گلسا در مراسم شب هفت و مهمونیش

شما هم فقط بازی می کردی

فردای مهمونی

مهمونی خواهر جون رو هم تو خونه مامان بزرگ گرفتیم و از بیرون غذا گرفتیم و به همه هم خیلی خوش گذشته بود، جوجه کباب و کباب کوبیده بسیار عالی و خوبی رو با برنج از بیرون سفارش داده بود باباجون و ماست بورانی، دسر و چیزای دیگه رو مامان بزرگ و زنمو نسا زحمت کشیده بودند. مهمونی اینقدر به همه خوش گذشته بود که حد نداره و همه می گفتن یاد قدیم ها افتادیم.

خدا رو شکر که همه  چی خوب پیش رفت.

بابا جون هم برای من ی گردنبد خوشگل هدیه گرفت که ازش ممنونیم

 

 

پسندها (3)

نظرات (3)

❤️Maman juni❤️Maman juni
10 اردیبهشت 98 18:12
قدمش مبارک عزیزم 
خدا واست نگهش داره 🌹🥰
مامان هدی
پاسخ
الهی آمین
✿‿✿𝑀𝑜𝑏𝑖𝑛𝑎✿‿✿✿‿✿𝑀𝑜𝑏𝑖𝑛𝑎✿‿✿
10 اردیبهشت 98 21:03
ای جونم قدمش مبارک باشه انشاالله😍....به وب منم سربزنین ممنون
مامان هدی
پاسخ
😊
عمه فروغعمه فروغ
19 خرداد 98 12:54
خدا حفظشون کنه🙂
شما همدانی هستین؟
مامان هدی
پاسخ
بله عزیزم