حسنای ناز ماحسنای ناز ما، تا این لحظه: 9 سال و 6 ماه و 5 روز سن داره
گلسا جونگلسا جون، تا این لحظه: 5 سال و 3 ماه و 11 روز سن داره

ثمره زندگي زيبايمان

چيدن سيسموني حسنا جون

سلام دختر خوشگلم . امروز پنجشنبه بود و شما دقيقا 31 هفته و 6 روزه كه تو دل من جا خوش كردي و شكر خدا تا الان مامان رو اذيت نكردي . فقط اين روزها سنگين شدم و راه رفتن يه كم برام سخت شده چون زود خسته مي شم. و كمرم درد ميگيره . امروز ظهر مامان هما خونمون بود،‌بابا جون شما هم رفته بود باغ تا لوله استخر رو تعمير كنه( هزار ماشالله باباي همه فن حريفي داري، طفلي خيلي خسته شده بود و كمرش درد گرفته بود، خدا نگهدارش باشه انشالله) خلاصه اينكه ساعت 5 بابايي با مامان بابايي اومدن خونمون،‌با يه جعبه شكلات بزرگ و يه محافظ ضد آب از جنس فناوري نانو براي شما گل دختر . زودتر من و مامان هما عروسك ها رو چيده بوديم و فقط لباس ها مونده بود ك...
20 شهريور 1393

علاقه شما به فست فود

چند شب پيش ماماني دلش هوس فست فود كرده بود به همين خاطر بابايي زحمت كشيدن و سريع گاز ماشين رو به سمت ساندويچي ديانا گرفتن تا مامان رويال برگر بخوره. اين ساندويچ حسابي پرملاته و بهتره خونه ميل بشه من هم ساندويچ ها رو گذاشتم رو پام و چادرم رو كشيدم روش كه گرم بمونه در كمال تعجب ديدم شما چنان لگدهايي ميزني و دست و پايي واسه اين ساندويچ مي زدي كه من حسابي تعجب كرده بودم. سريع يه گاز ازش تو ماشين خوردم كه يه خورده آروم بشي. و همينطورم شد. تو يه مستندي نشون مي داد كه شما ني ني ها در اين ماه(‌ماه هشتم) بو رو احساس مي كنيد. قربونت برم فسقلي تو هم مثل من عاااااااشق اين ساندويچ هستي آررررررره.   راستي امروز جمعه باباي...
14 شهريور 1393

روز دختر و انتخاب نام

سلام دختر ناز مامان و بابا خوبی خوشگلم . روز دختر مبارک باشه دختر ناز من. برای روز دختر با مامانی( مامان هما) رفته بودیم بیرون و من برای شما یه کتاب خریدم به نام قصه زندگی من( انشالله باید همشو خودمون پرکنیم و قصه زندگی تو شروع کنیم) بابایی که از این خریدمون خیلی خوشش اومده بود. یه عروسک کوشولوی خیلی ناز هم برات خریدم. انشالله سال دیگه که خودت تشریف بیاری برات حتما کیک می پزم و مهمون دعوت می کنم. ااااااما اسم خوشگلت شد حسنا ( البته نوع نوشتن حسنی) به معنی نیکو و پسندیده. الان شما 30 هفته و 2 روزه که مهمون ما شدی و خیلی خیلی خانومی و تا حالا مامانی رو اصلا اذیت نکردی. الهی من به فداااااااااااااااات. کی این مطالب رو میای...
8 شهريور 1393

نصب تخت و کمد گل دختر

سلام عزیزم. خوبی مامانی دیروز سرویس تخت و کمدت اومد و تو اتاقت نصب شد. خیلی خیلی نازه. امیدوارم شما هم بعداً خوشت بیاد. دیگه کم کم  باید اتاق رو برای ورود شما آماده کنیم. دیشب هم خونه مامانی( مامان من) بودیم و لباس هایی رو که تا حالا برای شما خریده بود رو نشون بابایی دادن. واقعا دستشون درد نکنه ان شاء الله براشون جبران کنیم. کلی باید عکس تو وبلاگت بذارم که هنوز فرصت نکردم ولی در اولین فرصت حتما حتما این کار رو انجام می دم. دختر خوبی باش و به موقع بیا در مورد اسم هم هنوز به هیچ نتیجه ای نرسیدیم. خیلی انتخاب برامون سخت شده. هر چی انتخاب می کنیم نظر بابا مامانامون رو هم می پرسیم. پدر و مادر من هر چی تا به حال بهشون گفتی...
12 مرداد 1393

حال این روزهای ما

این روزها به لطف پروردگار مهربون به خوبی و خوشی در حال طی شدن هستن. نی نی تو راهی ما امروز دقیقا 6 ماه و 4 روزه که مهمون ما شده و چند وقت دیگه به جمع صمیمی ما اضافه می شه و زندگی مون رو رنگی دیگه می بخشه بیشتر روزها من و مامانم مشغول خرید سیسمونی هستیم و تا حالا کلـــــــــــــی لباس نوزادی ناز خریدیم. از مکه هم برای دخترمون مادر شوهر و پدر شوهر زحمت کشیدند و لباس های سایز بزرگ آوردن. من واقعا مخالف هستم که زیاد خرید کنیم. اما واقعا وقتی آدم میره مغازه هایی که فقط مخصوص نی نی هاس دستش به کم نمی ره و دلش می خواد از هر چیزی و هر مدلی یکی برداره. اگه خدا بخواد سال دیگه نی نی مون 9 ماهه که دنیا اومده و حسابی می خوریمش. از خدا می خوام فرزن...
11 مرداد 1393

بیدار کردن مامان

سلام گل بابا و گل مامانش دیشب آخرین سحر ماه رمضون سال 93 بود و  شما دقیقا 5 ماه و 29 روز ه که مهمون ما شدی. این شب ها من و بابایی روی بالکن می خوابیم و از خنکی شب ها لذت می بریم. تمام سحرهای امسال رو به خاطر اینکه بابایی تنها نباشن بیدار شده بودم و کنارشون سحری خوردم اما دیشب خیلی خوابم میومد و اصلا نفهمیدم که بابای گلت کی از پیشم بلند شد و صدای زنگ موبایلشون رو هم نشنیدم. اما، اما شما فسقلی برای اولین بار چنان لقدی به من زدی که دقیقا خوردم به نرده های بالکن و از خواب پریدم.قربونت برم که از حالا نیومده اینقدر هوای بابایی رو داره. لوووووسهِ خود شیرین بابا جونی هم کلی از این کارت لذت برده و قربون صدقه ات رفت. البته یه کوشولو...
6 مرداد 1393

اومدن خانواده بابایی از مکه

سلام عزیز دلم. خوبی خانوم خوشگله. امروز که دارم این پست رو برات میذارم شما 5 ماه و 15روزه که تو دل من خونه کردی. سحر امروز 22 تیر ماه خانواده بابایی از سفر خانه خدا به سلامت برگشتن. من و شما و بابایی و بابابزرگ و مامان بزرگ و دو تا دایی شما به اتفاق عمو امیر و عمو مهدی رفتیم فرودگاه استقبالشون. بیشتر فامیل ها هم اومده بودن ساعت 5 صبح بالاخره حاجی ها و حاج خانوم ها رو دیدیم. همه سراغ شما رو می گرفتن و حالتو می پرسیدن خانومی ساعت نزدیکای 6 صبح بود که به سمت خونه بابامحمود حرکت کردیم،تا رسیدیم ساعت7 و نیم صبح چمدون ها باز شد و کلی سوغات از توش برای شما بیرون اومد. یعنی یه چمدون فقط و فقط لباس نی نی بود.کلی زحمت کشیده بودن و ما ...
22 تير 1393