حسنای ناز ماحسنای ناز ما، تا این لحظه: 9 سال و 6 ماه و 4 روز سن داره
گلسا جونگلسا جون، تا این لحظه: 5 سال و 3 ماه و 10 روز سن داره

ثمره زندگي زيبايمان

سومین محرم حسنا جون

سلام عشق من الان که دارم این مطلب رو برای شما می نویسم. شما راحت خوابیدی تو کریر بچگی هات دوست داشتی بشینی. مدام هم می گفتی مامان تکونم بده یه دفعه دیدم خوابت برد. شما اول محرم دنیا اومدی به همین خاطر هر سال اول محرم برات یه نذر کوچولو می دیم.هر جا شد و هر چی بود. انشالله خدا بهمون پول بده برات نذری های بزرگ بدیم. امسال شما خیلی دختر خوبی بودی. برات از محرم و سیاه پوش شدن کوچه ها و خیابون ها گفتم. شما هم هر جا پرچم سیاه می دیدی می گفتی هیأت حسین. امام حسین(ع) نگه دارت باشه عزیز دلم. شب اول محرم رفتیم دوتایی هیات سرکوچمون(حاج نورعلی) چون شب اول بود خیلی خلوت بود. شما هم حسابی اونجا دوست پیدا کرده بودی و برا خودت می گشت...
20 مهر 1395

خاطرات از شیر گرفتنت

هفته قبل پنجشنبه و جمعه مهمون خانواده بابایی بودیم. در ویلاهای سد اکباتان. جای خوش آب و هوایی بود. بابا بزرگ زحمت کشیده بودن و از طرف اداره برامون جا گرفته بودن. همه اقوام هم اومده بودن. شما هم دختر خوبی بودی و کلا با ما همراهی می کردی. کلی شعر می خوندی و دلبری می کردی مثل همیشه ظهر که شد خیلی خوابت می اومد و اصلا حاضر نبودی شیر بخوری( به شیر خوردن میگی: ازی ازو بده مامان) سر شانه بابایی خوابت برد  ولی زود بیدار شدی. عصر کلی بازی کردی و دوباره شب وقت خوابت شد. ساعت یازده چنان گریه می کردی که حد و حساب نداشت. همش می گفتی. بر یم خونه خودمون بخوابیم. دیگه ما هم کوله بار و جم کردیم و اومدیم بیرون. گفتیم شاید تو ماش...
6 مهر 1395

اولین باری که آمپول زدی

پنجشنبه ای که گذشت یعنی 18 شهریور ماه سال 95 ما و خانواده مامان هدی رفتیم بیرون به صرف جوجه کباب. شما هم خیلی خوش خوراک نیستی اما نمی دونم چی شد که یه تیکه جوجه میل کردی مامانی. فرداش جمعه بود و ما ناهار مهمون عموی باباجون بودیم باغ رستوران عطر سیب. شما اونجا خیلی بی حوصله بودی و همش بغل باباجون بودی. یه کوچولو هم خوابیدی و زود بیدار شدی. وقتی اومدیم خونه من احساس کردم بدنت گرم شده به بابا گفتم حسنا بدنش گرمه گفت نه بغل بوده اینجور شده شاید. الهی مردم برات مامان جون. انشالله دیگه تکرار نشه برات چنان تبی کردی که تا حالا سابقه نداشت. زود تبت رو کنترل کردیم و بردیمت دکتر. دوباری هم بالا آوردی. اونجا کلینیک کودکان یه دکتر بد اخلاق...
30 شهريور 1395

بشین توخدا، خسته می شی

سلام طوطی شیرین سخن خونمون خوبی فدات شم. این روزها حسابی خودت با اسباب بازی ها و عروسک های نازت سرگرم بازی کردن هستی. دیروز دیدم به خرست می گی: ب شین توخدا خسته می شی الهی مامان دورت بگرده. آخه از کدوم شیرین زبونی هات برات بنویسم. هزار ماشالله الله اکبر کامل کامل مثل ما صحبت می کنی. دیشب می گی مامان سَمیسیم آماده شده ؟ یعنی سیب زمینی عاشق لباس پوشیدن اونم از نوع پالتو و کلاه و سویشرتی. مدام می ری از تو کمدت در میاری میاری برات بپوشم. هر روز یه کار و یه جمله خوشگل می گی که من و بابا جونی کللــــــــــی براش ذوق می کنیم. شکر خدا دستشویی رفتنون هم خوب پیش رفته و تو این زمینه مشکلی نداری. عاشق نقاشی هستی. مدااام ...
25 شهريور 1395

اولین تئاتر رفتن دختری

سلام قند و نبات مامان و بابا چند وقتیه که تو شهرمون تئاترهای خوبی داره اجرا میشه. از اونجایی که بابا جون دوستای خوبی داره و همیشه هوامونو دارن عمو عادل دوست بابا جون بهمون بلیط کنسرت شهر موش ها رو داد. ما هم به دوستای شما یعنی غزل و نیکا زنگ زدیم تا با هم دیگه بریم برای دیدن تئاتر. شما خیلی هیجان داشتی واسه دیدن کنسرت شهر موش ها. با اینکه از نظر صدا ی کم ناهماهنگ بود و ما بزرگترها اذیت شدیم. اما شما دختر نازم کلی بهت خوش گذشته بودی و همش ایستاده بودی رو پاهای من. جاهایی که آهنگ می زدن شما نانای میکردی و دست می زدی. اونجا هم یه دوست برا خودت پیدا کردی و آخر تئاتر که تموم شد همش مشغول قدم زدن بااون بودی. قربونت برم دختر اجتماعی ...
17 شهريور 1395

21 ماهگیت مبارک

دختر ناز مامان سلام. این روزهای گرم تابستون همش شب ها می رفتیم بیرون. یا صبح ها من و شما با کالسکه برای خودمون به جاهای مختلف سر می زدیم. 21 ماهگی شما هم به پایان رسید. 21 ماااااااه زیبا رو در کنارت نفس کشیدم و زندگی کردم. دختر نازم. اینقدر قشنگ صحبت می کنی کامل و واضح که غریبه های تو خیابون هم کاملا متوجه می شن شما چی داری میگی. عشق دوست داشتنی مامان و بابا شما بیشتر اشکال هندسی رو می شناسی و خیلی درست اونها رو تلفظ می کنی. البته به جز مثلث به مثلث می گی مْثَثَ و به مربع می گی موبَبَ چند وقتیه که می گی مامان جون دوست دالم . بابا جونم دوست دالم. تمام اتفاقات روز رو با خودت تعریف می کنی یا برای عروسک ها...
4 مرداد 1395

شعر خوانی و جمله سازی ناز دخترم

سلام عشق مامان و بابا. الهی دورت بگردم که هر روز بیشتر از دیروز دوست داریم. عاشقانه و دیوانه وار دوست داریم مامان جون. شما این روزها اینقدر بلبل زبون شدی ماشالله که حد و حساب نداره. همین الان اومدی تو اتاق می گی مامان کجایی؟ اتاقی؟ کارداری؟ اینا رو پشت سر هم و واضح می گی. قصری که مامان بزرگ برای سیسمونی شما گذاشته بود الان شده صندلی برای زیرپا گذاشتن شما و خاموش و روشن کردن چراغ. خوشبختانه اهل موبایل و تلویزیون هم نیستی و عاشق نقاشی کردن هستی. مدام میگی مامان بیا بشین، بکش. میگم چی بکشم میگی صَنَلی . یعنی صندلی. همه اشیا رو من باید برات بکشم. اشکال هندسی رو خیلی خیلی خوب می شناسی و هر جا می ریم زود می گی: مو...
3 مرداد 1395

خداحافظ مای بی بی در 19 ماهگی

سلام به دختر ناز مامان دختر نازم این پست رو من دو بار نوشتم که پرید.کلی هم نوشته بودم این بار خلاصه تر می نویسم از اونجایی که قبل واکسن 18 ماهگی شما علایم آمادگی برای از پوشک گرفتن مثل خشک بودن در طول شب رو داشتی تصمیم گرفتم شما رو راحت کنم. اما گفتم بزارم برای بعد واکسن. دیگه تو سن 19 ماه و ده روزگی، شما به طور کامل با پوشک خداحافظی کردی دختر نازم کلی مطلب خوندم که هر کدوم با هم فرق داشت و نظرات مختلفی در مورد پوشک گرفتن بچه ها بود. اما از همه یه مطلب به نظر خوب اومد اینکه سه روز امتحان کنیم. شما روز اول فقط یه بار همکاری کردی و همش یادت می رفت که اطلاع بدی. انگار هنوز به وضعیت جدید عادت نکرده بودی عشق مامان. دیگه...
13 خرداد 1395