حسنای ناز ماحسنای ناز ما، تا این لحظه: 9 سال و 6 ماه و 13 روز سن داره
گلسا جونگلسا جون، تا این لحظه: 5 سال و 3 ماه و 19 روز سن داره

ثمره زندگي زيبايمان

تولد بابایی و بستری شدن عزیز جون

دختر نازم اگر امروز بخوام برات بنویسم اینقدر دلم گرفته از دنیا که هنوز ننوشته چشمام پر از اشک شد. وقتی به یه سنی می رسی تازه می فهمی که چه عمری رو طی کردی و چقدر وجود پدر و مادر برات ارزشمندتر از قبل می شه. خیلی بیشتر از اون چیزی که فکرش رو بکنی. این روزها همش به بالا رفتن سن پدر و مادرم فکر می کنم. امسال آقاجون 56 ساله میشن و عزیز جون 53 ساله. هزار ماشالله جون هستن اما سفید شدن موهاشون و چروک شدن دستای پدر و مادر خیلی سخته. مخصوصا اینکه با زحمت و سختی بچه هاشون رو بزرگ کرده باشن. دلم می خواد هررررررر چقدر که می تونم باهاشون باشم و بهشون احترام بزارم. تمام این پست رو با اشک و گریه دارم می نویسم. آخرای بهمن ماه بود که برای اینک...
19 اسفند 1395

نفس های زندگی چقدر خوبه که هستید

امسال 6 بهمن ماه تولد مامان هدی بود. بابا جون بهت از قبل گفته بود که تولد مامان هدی داره میرسه. شما هم در طول روز چندین بار ازم می پرسیدی: مامان تولد شماست. قربون شما گفتنت می گفتم بلــــــــــــه. بعد خاطره تولد خودت رو برام تعریف می کردی. می گفتی: ی ه بار تولدم بود اومدم فوت کنم شممو یه مرتبه از رو مبل افتـــــــــــــــــادم. منم حتما باید بگم مردم الهی. بعدش چی شد. شما هم می گی: هیچی،‌گریه کردم به خاطر کار بابا جون جشن تولد من با ی شب تآخیر برگزار شد. البته بابا جونی زحمت کشیدن و شب تولد ما رو بردن رستوران و یه شام خوشمزه مهمونمون کردن. دستشون درد نکنه. بابایی خیلی مااااااه دیشب هم مامان و بابای من اومد...
8 بهمن 1395

اومدن دو تا مهمون کوچولو برای حسنا جونی

سلام عشق دو سال و دو ماه و 25 روزه مامان و بابا خوبی خانوم خانما وقتی این مطالب رو می نویسم تو ذهنم تصویری از آینده روشن شما دارم که داری اینا رو می خونی. امیدوارم تپش قلب یه مادر که داره برای ناز دخترش خاطراتشو ثبت می کنه اون لحظه تصور کنی یا حتی بعدهااااا احساسش کنی. دختر نازنیم، گل بهارم،‌عمر جاویدانم دیروز یعنی سه شنبه 28 دی ماه 95 یه مهمون کوچولو داشتی که به قول خودش خیلی خیلی بزرگ شده بود. ملینا همسایه عزیز جون بودن و از لحظه ای که دنیا اومده بودن تا دو سالگی همسایه عزیز جون بودن، ملینا دختر باهوشیه ماشالله و استعدادهای خوبی هم داره. الان چهار ساله شده و حساااابی خانوم شده. مثل شما گلم ساعت ده صبح بابایی...
29 دی 1395

حضور در نمایشگاه اسباب بازی برای سومین بار

اولین سالی که دنیا اومدی چند ماه بعد یه نمایشگاه اسباب بازی برپا شد که منو بابایی با ذوق و هیجانی شما رو بردیم. اون موقع فکر می کنم 96 روزه بودی. شما رو برای اولین بار تو کالسکه گذاشتیم. ولی شما از اول تا آخرش رو خواب بودی به جز چند دقیقه کوتاه.(10 -دی 93) دومین نمایشگاه شما دیگه یک سالگی رو گذرونده بودی و اشتیاق ما برای حضور در این نمایشگاه خیلی بیشتر بود. شما خودت می تونستی راه بری و هیجان انگیز بود برات.( 15- دی 94) اما امسال یعنی (25 دی 95) شما یه دختر خانوم ناز و متین بودی که کل نمایشگاه رو خودت راه می رفتی، بیشتر از همه غرفه های کتاب نظرت رو جلب می کرد.و اونجا می ایستادی. یکی از خانوم های مسوول غرفه کتاب می گفت من اولین ...
25 دی 1395

26 ماهگی نقل و نباتم

سلام فینقلی مامان. خوشگل من. عزیز دلم. خوبی؟ 26 ماهگیت مبارک گل باغ زندگی. این روزها اینقدر الله اکبر شیرین سخن شدی که حسابی همه می خوان بخورنت.خدا به داد دل ما برسه. انشالله همیشه سالم باشی عشق مامان و بابا. اینو بدون که تو رو خیلی خیلی خیلی دوست داریم و خواهیم داشت. و برای عاقبت بخیری و خوشبختی تو از هیچ تلاشی فروگذار نخواهیم بود. دیروز یه تیکه پنبه برداشته بودی و اومده بودی دست منو پاک می کردی بهت می گم حسنا چکار می کنی؟ میگی: مثلا شما عکسی دارم پاکت می کنم ( آخه یکی از عکس های نی نی هایی که اومده بودن خونمون عکس گرفته بودیم رو زده بودیم رو شاسی جای انگشت مونده بود روش و من با پنبه اونو تمیز کردم) یا می گی: ...
4 دی 1395

دومین شب یلدای عشق مامان و بابا

حسنا خانوم، گل گل خانوم، خوشگل خانم. ( گاهی خودت اینا رو پشت سر هم برا خودت تکرار می کنی) بس که مامانی اینا رو بهت می گه. امسال سومین شب یلدات بود عزیز دلمممم سال اول خونه آقا جون بودیم، سال دوم هم خونه آقا جون و شام هم خونه مادربزرگ بابایی بودیم. امسال هم مادر بزرگ بابایی شب یلدا رو گفتن پنجشنبه می گیرن که همه بتونن بیان ما هم رفتیم خونه عزیز جون شما هم کلی برای شب چله ذوق و شوق داشتی از روز قبل هی می گفتی امشب شب چله اس ؟ می گفتم نه مامان جون فرداس. عزیز جون هم دقیقا همون روز یعنی 30 آذر وقت داشتن تا برن و بخیه هاشون رو بکشن. برگشتنی هم عزیز جون گفت برای امشب بادکنک بزنیم که حسنا دوست داره. خلاصه کلی برای شما خو...
30 آذر 1395

25 ماهگیت مبارک نفس مامان

سلام عشق مامان و بابا عزیز دلم. دختر نازم. شکر خدای مهربون شما 25 ماهگیت رو به خوبی و خوشی به خط پایان رسوندی. 25 ماه پر شدیم از شور و عشق و هیجان و شادی. خدایا به همههههه مزه شیرین فرزند رو بچشان. خدایا همه اونایی که آآآآرزو دارن چراغ خونه شون روشن بشه دامنشون رو سبز بگردان و همچنان خودت مواظب و مراقب این گل های ناز و قشنگ باش. حسنای ناز مامان، نمی دونم از چی بااااید بنویسم از شعر خوندن های قشنگ و بی نقص ات. از جمله سازی های ترکیبی ات یا از شیرین کاری هایی که داری. 25 ماهگی شما ی اتفاق ناگوار برای عزیز جون افتاد که من مجبور بودم سه شب از شما و باباجونی دور بمونم. و بیمارستان پیش مامانم باشم. هما جون شکمش (بالای ناف) از داخ...
4 آذر 1395